گنجور

 
حافظ

اَلا اِی آهویِ وَحشی! کجایی؟

مرا با توست چندین آشنایی

دو تنها و دو سرگردان، دو بی‌کس

دَد و دامت، کمین از پیش و از پس

بیا تا حال یک‌دیگر بِدانیم

مُراد هم بجوییم ار توانیم

که می‌بینم که این دشتِ مُشَوَّش

چراگاهی ندارد خُرَّم و خَوش

که خواهد شد، بگویید ای رفیقان

رفیقِ بی‌کسان، یارِ غریبان

مَگر خضْرِ مُبارک پی درآید

ز یُمْنِ همَّتش، کاری گُشاید

مگر وقتِ وفا پَروَردَن آمد

که فالَم «لا تَذَرْنِی فَرْداً» آمد

چنینم هست یاد از پیرِ دانا

فراموشم نشد، هرگز همانا

که روزی ره‌رُوی در سرزمینی

به لُطفش گفت رِندی ره‌نشینی

که ای سالک چه در اَنبانه داری؟

بیا دامی بِنِه، گر دانه داری

جوابش داد گفتا دام دارم

ولی سیمرغ می‌باید شکارم

بگفتا چون به دست آری نشانش

که از ما بی‌نشان است آشیانش

چو آن سروِ روان شد کاروانی

چو شاخِ سرو می‌کن دیده‌بانی

مَدِه جامِ مِی و پایِ گُلَ ازْ دست

ولی غافل مَباشَ ازْ دَهرِ سَرمست

لبِ سَرچشمه‌ای و طَرْفِ جویی

نَمِ اَشکی و با خود گفت و گویی

نیازِ من چه وزن آرد بدین ساز

که خورشیدِ غَنی شد کیسه‌پرداز

به یادِ رفتگان و دوست‌داران

موافق گَرد با اَبرِ بهاران

چنان بی‌رحم زد تیغِ جدایی

که گویی خود نبوده است آشنایی

چو نالان آمَدَت آبِ رَوان پیش

مَدَد بَخشَش از آبِ دیدهٔ خویش

نکرد آن هم‌دمِ دیرین مُدارا

مسلمانان مسلمانان خدا را

مگر خضرِ مبارک‌پِی تواند

که این تنها بدان تنها رساند

تو گوهر بین و از خَرمُهره بگذر

ز طرزی، کآن نگَردد شُهره، بگذر

چو من ماهیِ کِلک آرَم به تَحریر

تو از «نون والقلم» می‌پُرس تَفسیر

روان را با خِرَد دَرهم سِرِشتم

وَز آن تخمی، که حاصل بود، کِشتم

فَرَح‌بَخشی درین ترکیب پیداست

که نغزِ شعر و مغزِ جانِ اَجزاست

بیا وَز نِکهَتِ این طیبِ اُمّید

مشامِ جانْ مُعطّر ساز جاوید

که این نافه زِ چینِ جیبِ حورَ است

نه آن آهو که از مَردم نُفور است

رفیقان، قدرِ یک‌دیگر بدانید

چو معلوم است شَرح از بَر مَخوانید

مقالاتِ نصیحت‌گو همین است

که سنگ‌اندازِ هجران در کمین است