گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

فروردین آمد، سپس بهمن و اسفند

ای ماه بدین مژده بر آذر فکن اسپند

ورگویی ما آذر و اسپند نداربم

آن خال سیه چیست برآن چهرهٔ دلبند؟

غم‌نیست گر این‌خانه تهی‌از همه کالاست

عشق است و وفا نادره کالای خردمند

هر جا که تویی از رخ زیبای تو مشکو

لعبتکدهٔ چین بود و سغد سمرقند

هرچند گرفتارم، آزادم آزاد

هرچند تهیدستم‌، خرسندم خرسند

بربسته‌ام از هرچه به جز چهر تو، دیده

بگسسته‌ام از هرچه به جز مهر تو، پیوند

ای روی تو چونان که کنی تعبیه در باغ

یک دسته گل سوری برسروبرومند

جز یاد تو از نای من آواز نیاید

هرچند نمایند جدا بند من از بند

گر بر ستخوان‌بندم‌،‌چون‌نی‌مگراز ضعف

یاد تو ز هر بند من آرد شکر و قند

ما پار ز فروردین جز بند ندیدیم

وان بند بپایید به ما تا مه اسفند

گر پار زبون گشتیم از دمدمهٔ دیو

امسال بیاساییم از لطف خداوند

برخیز و به بستان گذر امروزکه بستان

از لاله و نسرین به بهشتست همانند

درکوه تو گفتی که یکی زلزله افتاد

وآنگه ز دل خاک به صحرا بپراکند

صد کان پر از گوهر و صد گنج پر از زر

صد مخزن پیروزه وصد معدن یاکند

صحرا ز گل لعل چو رامشگه پروبز

بستان ز گل سرخ چو آتشگه ریوند

بلبل چو مغان خرده اوستا کند از بر

مرغان دگر زندکنند از بر و پا زند

یک مرغ نیایشگر مهر آمد و فرورد

یک مرغ ستایشگر ارد آمد وپارند

فرورد ز مینو به جهان آمد و آورد

همراه‌، گل سرخ بسی فره و اورند

برگیر می لعل از آن پیش که در باغ

برلعل لب غنچه نهد صبح، شکرخند

صبح ‌است‌ و گلان‌ دیده گمارند به‌ خورشید

چون سوی بت نوش‌لبی‌، شیفته‌ای چند

ما نیز نیایش‌، بر خورشید گزاربم

خوشا که نیایش بر خورشید گزارند

آنگه که برون آید و از اوج بتابد

و آنگاه که پنهان شود اندر پس الوند

زرین شود از تافتنش سینهٔ البرز

چون غیبهٔ زر از بر خفتان و قراگند

چون خیمهٔ زربفت شود باز چو تابد

مهر از شفق مغرب بر کوه دماوند

یا چون رخ ضحاک بدانگه که فریدون

بنمود رخ خویش بدان جادوی دروند

*‌

*‌

شد کشور ایران چو یکی باغ شکفته

از ساحل جیحون همه تا ساحل اروند

مرغان سخن پارسی آغاز نهادند

از بندر شاهی همه تا بارهٔ دربند

هرمزد چنین ملک گرانمایه به ما داد

زردشت بیاراستش از حکمت و از پند

گر فر کیان باز به ما روی نماید

بیرون رود از کشور ما خواری و آفند

وز نیروی هرمزد، درآید به کف ما

آنچ از کف ما رفت به جادویی و ترفند

آباد شود بار دگر کشور دارا

و آراسته گردند و باندام و خوش آیند

آن طاق که شد ساخته بر ساحل دجله

و آن کاخ که شد سوخته در دامن سیوند

هر شهر شود کشور و هر قریه شود شهر

هر سنگ شود گوهر و هر زهر شود قند

دیگر دُر غلطان رسد از خطهٔ بحرین

دیگر زر رویان رسد از کوه سگاوند

از چهرهٔ کان‌ها فتد آن پردهٔ اهمال

چون پردهٔ خجلت ز عذار بت دلبند

بانگ ره آهن ز چپ و راست برآید

چون نعرهٔ دیوان برون تاخته از بند

صد قافله داخل شود از رهگذر روم

صد قافله بیرون رود از رهگذر هند

بندر شود از کشتی چون بیشهٔ انبوه

هر کشتی غرنده‌، چو شیر نر ارغند

از علم و صناعت شود این دوره گرامی

وز مال و بضاعت شود این خطه گرامند

بار دگر افتد به سر این قو‌م کهن را

آن فخر کز اجداد قدیم است پس افکند

آن دیو کجا کارش پیوسته دروغست

از مرز کیان برگسلد بویه و پیوند

دوران جوانمردی و آزادی و رادی

با دید شود چون شود این ملک برومند

ورزنده شود مردم و ورزیده شود خاک

از کوه گشاید ره و بر رود نهد بند

پیشه‌ور و صنعتگر و دهقان و کدیور

ورزشگر و جنگاور و کوشا و قوی زند

پاکیزه و رخشنده شود نفس به تعلیم

چونان که گوارنده شود آب در آوند

گردد ز نکوکاری و دانایی و پاکی

عمرکم ایرانی افزون ز صد و اند

بر کار شود مردم دانشور پرکار

نابود شود این گره لافزن رند

ور زان که نمانم من و آن روز نبینم

این چامه بماناد بدین طرفه پساوند

آن کس که دلش بستهٔ جاهست و زر و مال

از دیده خود بیند، بر خلق خداوند

چون گنده‌دهان کز خرد و فهم ‌به ‌دور است

گویدکه مگر کام همه خلق کندگند

آن کس که دلش بستهٔ فکریست چه داند

فکر دگری چون و خیال دگری چند؟

این خواندن افکار بود کار حکیمان

بقال‌، گزر داند و جزار جگربند

شیبانی اگر خواندی این چامه نگفتی

«‌زردشت گر آتش را بستاید در زند»

این شعر به آیین لبیبی است که فرمود

« گویند نخستین سخن از نامهٔ پازند»