گنجور

حاشیه‌ها

دکتر صحافیان در ‫۶ ماه قبل، شنبه ۱ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۴۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹:

مژده طراوت بهار آمد و سبزه رویید، اگر مقرری برسد صرف گل و شراب خواهم کرد(نبیذ: شراب خرما-آب است و نبیذ است/عصارات زبیب است/سمیه رو سپیذ است.صفا، تاریخ ادبیات ۱، ۱۴۸)

۲- چهچهه پرندگان می‌شنوم، صراحی مرغابی شکل کجاست؟ فریاد عشق از بلبل بلند شد، نقاب چهره گل زیبا را که برداشت؟
۳- آنکه سیب زنخدان معشوق نچشیده(یا انتخاب نکرده)، کجا ذوق میوه‌های بهشتی دارد؟!
۴- از اندوه عشق شکوه نکن، که در وادی پر نشیب طلب، بی‌رنج به راحتی نخواهی رسید!
۵- و اکنون از چهره گلگون این ساقی، گلی بچین( بوسه یا نگاه) که بر چهره باغ بنفشه چون خط سبز گونه، روییده است.
۶- ناز و کرشمه ساقی چنان دلم را برده است که میل گفت‌وشنود با کس دیگری ندارم.
۷- این خرقه را که با شراب هم گلگون شده خواهم سوزاند همانند گل که در آتش خویش می‌سوزد، چرا که پیر میکده آن را در ازای جرعه‌ای شراب هم نمی‌خرد.( خرقه آلوده به زهد ریایی و ادعاست)
۸- بهار سپری می‌شود ای شاه دادگستر! مرا دریاب که هنوز حافظ شراب نچشیده. (ایهام: درخواست از حق در بهار برای حالات عرفانی)
نسخه خانلری: بیت آخر را ندارد ولی ۵ بیت اضافه دارد:
عجایب ره عشق ای رفیق بسیار است
ز پیش آهوی این دشت شیر نر بدوید
به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم
که گم شد آنکه در این ره به رهبری نرسید ...(بهترین شاهد برای نیاز به پیر و رهبر، خواه به صورت موجود بشری، یا قلبی و درونی و یا در مفهوم عام مثل کوکب هدایت، طایر قدسی و ... شرح شوق، ۲۶۶۳)
دکتر مهدی صحافیان
آرامش و پرواز روح

محمد مهدی حامدی در ‫۶ ماه قبل، شنبه ۱ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۳۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۶۵:

با سلام به همه دوستان و استادان گرامی که با نگارش حاشیه، به زندگانی این غزل زیبا و چندصد ساله افزودند. 

از تفاسیر و تعابیر که بگذریم، غزل معنی یکپارچه و ساده ای دارد: 

شکوایه درونی عاشقی است با معشوق، که گویا شبی را بی او و بی خبر از او گذرانده و او در دل با او گفتگویی دارد و محتاطانه بازخواستش می کند. در انتهای غزل نیز این شکوایه بیشتر رنگ الهی و عرفانی به خود می گیرد. 

... نی غلطلم، در دل ما بوده ای

... یعنی دیشب تو نبودی و نمی دانم کجا بودی، ولی چون تو را یکسره در دلم حس می کرده ام، شک ندارم از دل من بیرون نرفته و نزد دیگری نبوده ای. 

رشک برم کاش قبا بودمی، چونکه در آغوش قبا بوده ای

یعنی به بالاپوشت حسادت می کنم و آرزو می کنم که ای کاش چادرت یا بالاپوشت بودم تا هر جا که می رفتی، با تو می بودم؛ چون اطمینان دارم که در آغوش دیگری نبوده ای و حتی بالاپوش را هم از تن به در نکرده ای. 

زهره ندارم که بگویم ترا، بی من بیچاره چرا بوده ای!

یعنی: شاعر عاشق، دوست داشته معشوق را بازخواست کند، اما از ترس دلخوری و از دست دادن معشوق، جرأت نمی کند. چرا که ... 

یار سبک روح! به وقت گریز، تیزتر از باد صبا بوده‌ای

... چرا که می ترسد مانند دفعات قبل، ناراحت شده و چون باد صبا بگریزد و معشوق را از حضورش تا روزی دیگر یا فصلی دیگر و بهاری دیگر محروم کند. 

بی‌ تو مرا رنج و بلا بند کرد، باش که تو بند بلا بوده‌ای

یعنی دفعه پیش که قهر کرده ای، من زندانی افسردگی و رنج شده ام، پس با من بمان تا رنج و افسردگی در بند و زندانی شود.

رنگ رخ خوب تو آخر گواست ---- در حرم لطف خدا بوده‌ای

بهترین شاهد برای این که مطمئن باشم کجا بوده ای، چهره زیبای توست.  به زعم شاعر، زیبایی رخ معشوق دلیل پاکی اوست. می گوید چهره زیبا و نورانی تو نشان می دهد  که  دیشب جای بدی نبوده ای، بلکه در حرم لطف خدا بوده ای و خداوند لطفش را در حق تو تمام کرده است. 

رنگ تو داری، که ز رنگ جهان --- پاکی و همرنگ بقا بوده‌ای

آینه ای، رنگ تو عکس کسی است --- تو ز همه رنگ جدا بوده‌ای

دراین دو بیت آخر شاعر از یک طرف به معشوق می گوید تو دل پاکی داری و مانند مردم دنیا چند رنگ و ریا کار و پنهان کار نیستی. بنابراین، چهره ات همچون آینه نشان می دهد که دیشب با چه کسی بوده ای. از سوی دیگر، در این دو بیت مضمون عرفانی و فلسفی نمایان تر شده و نشان می دهد که از مفهوم معشوق مجازی در ابیات بالا برای گفتگو با ذات باری استفاده شده است. 

دکتر شفیعی در ‫۶ ماه قبل، شنبه ۱ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۱۳ در پاسخ به فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) دربارهٔ خیام » ترانه‌های خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴] » رباعی ۹۹:

درود بر شما بانوی فرهیخته، لطفا اگر امکانش هست راه ارتباطی ای بفرمایید جهت گفتگو، با سپاس

سیدحامد حسینی مهر در ‫۶ ماه قبل، شنبه ۱ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۵۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۴:

در اینجا مخاطب "نفس " است 

اگر می‌گوید بخسب با اوست 

نفس و باطنی که عاشق باشد خواب ندارد

سید محمود حسینی پناه در ‫۶ ماه قبل، شنبه ۱ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۰۱ در پاسخ به برمک دربارهٔ عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۱ - طبق نظر محققان شانزده بیت ابتدایی توسط نسخه برداران اضافه شده و از همای و همایون خواجوی کرمانی وام گرفته شده است:

اول که برای آنچه میگویید در شیوه‌ی علمی بهتر است منبع ذکر کنید (اینجا در مورد "بهٔک") تا مخاطب بهره‌ی بیشتری از مطالب ببرد و سره از ناسره نیز متمایز گردد. البته با اینحساب در بخش 21 که "رفتن ورقه بهٔمن" نوشته شده بود، و بنده ویرایش کردم "به یمن"؛ چه می‌شود؟ در "گویش کهن" شما ورقه به کجا رفته احتمالا؟! یا شاید یمن را "بهٔمن" می‌نوشته‌اند در پهلوی و سنسکریت!

دوم اینکه هر جا نام پیامبر یا پیشوایان اسلام در ادبیات کهن ایرانی آمده، عده‌ای بدون هیچ منبع و استدلالی و صرفاً با نگره‌های ذوقی، به نامعتبر بودن آن ابیات حکم میکنند. در حالی که بهتر است بدانید، چه به اجبار و چه به عرف و چه به اعتقاد؛ در آن زمانه چنین سرآغازهایی متداول بوده. و بدون این سرآغازها، شروع یک داستان ناقص می‌نموده. در نتیجه نظر محققان در اینجا آنچنان معتبر نمی‌نماید، مگر اسناد معتبری از نسخ مختلف ارائه دهند.

بهنام دارابی در ‫۶ ماه قبل، جمعه ۳۰ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۴۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵:

مصرع دوم بیت هشتم، «که جمله...» صحیح است و نه «حمله». 

امین مروتی در ‫۶ ماه قبل، جمعه ۳۰ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۱۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۹:

شرح غزل شمارهٔ ۲۲۱۹ (من غلام قمرم)

            فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)

 

محمدامین مروتی

 

مولانا در این غزل از تجارب و احوال زیبای عرفانی خود سخن می گوید که چون غیر قابل وصف است، با ردیف "هیچ مگو"، بر این ناگفتنی ها تاکید می کند.

 

من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو

پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

مولانا خود را بنده و خادم نور یعنی مرد خدا می داند که حدیثی جز نور وشیرینی نیست.

 

سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو

ور از این بی‌خبری، رنج مبر هیچ مگو

می خواهد فقط سخنان خوب بشنود که احوال را نیکو می کنند و برای کسی که از این احوال بی خبر است، سکوت، مرجح است.

 

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت:

آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو

مولانا می گوید عشق که بیقراری مرا دید، به من گفت بی تابی مکن، من نزدت آمدم.

 

گفتم ای عشق! من از چیز دگر می‌ترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

به عشق گفتم من می ترسم. عشق گفت موردی برای ترسیدن وجود ندارد.

 

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی، جز که به سر هیچ مگو

عشق گفت من اسراری با تو در میان می نهم و تو برای تایید سخن مگو فقط سرت را به عنوان تایید تکان بده.

 

قمریِ جان‌صفتی در ره دل پیدا شد

در ره دل چه لطیف است سفر، هیچ مگو

قمری سمبل جستجو و "کوکو" است. مولانا می گوید قمری جستجوگری در سر راه من سبز شد و  گفت هیچ مگو و در این مسیر لطیف و زیبا، راه بیفت.

 

گفتم ای دل چه مه‌ است این دل؟ اشارت می‌کرد

که نه اندازه توست این، بگذر، هیچ مگو

به دل گفتم تو چه ماه زیبایی هستی. گفت این حرف ها از دهان تو بزرگتر است. ساکت باش.

 

گفتم این روی فرشته‌ست عجب، یا بشر است؟

گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو

پرسیدم این زیباروی، فرشته است یا انسان؟ گفت هیچکدام. حرفش را نزن.

 

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد

گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

گفتم آخر طاقت ندارم و من دارم زیر و رو می شوم. گفت همین زیر و رو شدنت خوب است. لازم نیست چیزی بگویی.

 

ای نشسته تو در این خانهٔ پر نقش و خیال

خیز از این خانه برو، رخت ببر هیچ مگو

مولانا می گوید به جای نشستن در خانه و خیال پردازی و حرافی در باب معشوق، پای در راه بنه.

 

گفتم ای دل پدری کن، نه که این وصف خداست؟

گفت این هست، ولی جان پدر هیچ مگو

مولانا از دلش می پرسد آیا این ها اوصاف خدا نیست که بر من نمایان شده؟ دلش می گوید چرا هست ولی ای عزیز! دم در کش و از آن با احدی سخن مگو.

 

30 آذر 1403 شب یلدا

نگار متین در ‫۶ ماه قبل، جمعه ۳۰ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۵۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۸۱:

سلام ودرود انسانهاهمیشه بایددرمحضریارحضوریابند

زین مزدکارمی نرسدمرتوراکه هیچ   

پیوسته نیستی دراین کارگه گهی

محمدمتین عبدالهی در ‫۶ ماه قبل، جمعه ۳۰ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۴۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۶:

سپاس استاد شجریان که با صدای تو ،این غزل زیبا را شناختم .

برنامه‌ی دل‌انگیزان ،به همراهی استاد عبادی ، در سه‌گاه .

دوستت دارم

محمد سلماسی زاده در ‫۶ ماه قبل، جمعه ۳۰ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۲۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۰۹:

در بیت :

لب ببند از دغل و از حیلت

جان بی‌حیلت و فرهنگ بیار

 

فرهنگ را می توان به معنای اوستایی آن ، کشیدن ، گرفت.همانگونه که دربیت قبل نیز دعوت به جان بی صورت و بی رنگ می شود ؛ در اینجا نیز رهایی از قالبها و آموزه های سنتی و چاره جویی های عاقلانه می شود تا آدمی از همه محدودیت های خودساخته رهایی یابد

خانم الف در ‫۶ ماه قبل، جمعه ۳۰ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۷:۴۰ در پاسخ به رضا از کرمان دربارهٔ ابن یمین » دیوان اشعار » معمیات » شمارهٔ ۷ - ایضاً:

سپاس فراوان 

جلال ارغوانی در ‫۶ ماه قبل، جمعه ۳۰ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۱۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴:

هرکو نخواند زگفته سعدی خوش سخن

سخت ار شوددل وقلبش عجیب نیست

 

جلال ارغوانی در ‫۶ ماه قبل، جمعه ۳۰ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۰۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۵:

کرده از سحر سخن، مست دو عالم سعدی

پیش چشمان خمارت صنما ساحر نیست

 

جلال ارغوانی در ‫۶ ماه قبل، جمعه ۳۰ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۲:۵۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۶:

سعدی زشکرلبان شنیدم

چون شربت شعر تو شکر نیست

گر این شکراست پس شکر چیست؟

چون گفت تو در جهان هنر نیست

جلال ارغوانی در ‫۶ ماه قبل، جمعه ۳۰ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۲:۵۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۷:

 

سعدیا هرکس نگیرد در دلش اشعارتو

در صف آدم نباشد لایق انکار نیست

ماهان در ‫۶ ماه قبل، جمعه ۳۰ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۲:۵۱ دربارهٔ خیام » ترانه‌های خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸] » رباعی ۱۲۶:

دوستان صادق هدایت نوشته "و اندر سر و زلف دلبر آویزی به". این اولاً یعنی چی. دوماً سو و زلف بیشتر معنی نمیده تا سرِ زلف؟ 

جلال ارغوانی در ‫۶ ماه قبل، جمعه ۳۰ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۲:۴۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزلِ شمارهٔ ۱۱۸:

سعدی شیرین سخن نیشی زهجران دیده ای

تانبینی وصل ،امیدی به درمانیش نیست

جلال ارغوانی در ‫۶ ماه قبل، جمعه ۳۰ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۲:۴۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۹:

کافر ومسلم کنند اشعار سعدی رازبر

چون نگارستان رنگینش گل صد رنگ نیست

۱
۲۰۶
۲۰۷
۲۰۸
۲۰۹
۲۱۰
۵۴۷۴