گنجور

 
حافظ

زهی خجسته زمانی که یار بازآید

به کامِ غمزدگان غمگُسار بازآید

به پیشِ خیلِ خیالش کشیدم اَبلقِ چشم

بدان امید که آن شهسوار بازآید

اگر نه در خمِ چوگان او رَوَد سَرِ من

ز سر نگویم و سر خود چه کار بازآید

مقیم بر سرِ راهش نشسته‌ام چون گرد

بدان هوس که بدین رهگذار بازآید

دلی که با سرِ زلفین او قراری داد

گمان مَبَر که بدان دل قرار بازآید

چه جورها که کشیدند بلبلان از دی

به بویِ آن که دگر نوبهار بازآید

ز نقش بندِ قضا هست امید آن حافظ

که همچو سرو به دستم نگار بازآید