گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای رخت شمع بُت پرستان شمع برون بر از شبستان

بر لب جوی و طرف بستان داد مستان ز باده بستان

وی به رخ رشگ ماه و پروین به شکر خنده جان شیرین

روی خوب تو یا مهست این چین زلف تو یا شبست آن

هندوی بُت پرست پستت آهوی شیر گیر مستت

رفته از دست من ز دستت برده آرام من به دستان

شکّرت شور دلنوازان مارت آشوب مهره بازان

سنبلت دام سرفرازان دهنت کام تنگ دستان

کفرت ایمان پاک دینان قامتت سرو راست بنیان

کاکلت شام شب نشینان پسته‌ات نقل مِی پرستان

مه مطرب بزن ربابی بُت ساقی بده شرابی

که ندارم به هیچ بابی سر سرو و هوای بستان

تا کی از خویشتن پرستی بگذر از بند خویش و رستی

همچو خواجو سزد به مستی گر شوی خاک راه مستان