گنجور

 
غروی اصفهانی

سینۀ تنگم مجال آه ندارد

جان بهوای لب است و راه ندارد

گوشۀ چشمی به سوی گوشه نشین کن

زانکه جز این گوشه کس پناه ندارد

گرچه سیه رو شدم غلام تو هستم

خواجه مگر بندۀ سیاه ندارد

از گنه من مگو که زادۀ آدم

ناخلف استی اگر گناه ندارد

هر که گدائی ز آستان تو آموخت

دولتی اندوختی که شاه ندارد

گنج تجلی ز کنج خلوت دل جو

نیک نظر کن که اشتباه ندارد

پیر خرد گر بخلوت تو برد پی

جز در آن خانه خانقاه ندارد

مهر تو در هر دلی که کرد تجلی

داد فروغی که مهر و ماه ندارد

مهر گیاه است حاصل دل عاشق

آب و گل ما جز این گیاه ندارد

مفتقر از سر عشق دم نتوان زد

سر برود زانکه سرّ نگاه ندارد