گنجور

 
غروی اصفهانی

سینۀ تنگم مجال آه ندارد

جان بهوای لب است و راه ندارد

گوشۀ چشمی به سوی گوشه نشین کن

زانکه جز این گوشه کس پناه ندارد

گرچه سیه رو شدم غلام تو هستم

خواجه مگر بندۀ سیاه ندارد

از گنه من مگو که زادۀ آدم

ناخلف استی اگر گناه ندارد

هر که گدائی ز آستان تو آموخت

دولتی اندوختی که شاه ندارد

گنج تجلی ز کنج خلوت دل جو

نیک نظر کن که اشتباه ندارد

پیر خرد گر بخلوت تو برد پی

جز در آن خانه خانقاه ندارد

مهر تو در هر دلی که کرد تجلی

داد فروغی که مهر و ماه ندارد

مهر گیاه است حاصل دل عاشق

آب و گل ما جز این گیاه ندارد

مفتقر از سر عشق دم نتوان زد

سر برود زانکه سرّ نگاه ندارد

 
 
 
سیف فرغانی

چشم تو کو جز دل سیاه ندارد

دل برد از مردم و نگاه ندارد

بی رخت ای آفتاب پرتو رویت

روز منست آن شبی که ماه ندارد

با همه ینبوع نور چشمه خورشید

[...]

کمال خجندی

آنچه تو داری به حُسن، ماه ندارد

جاه و جمالِ تو پادشاه ندارد

جانِبِ دل‌ها نگاه دار که سلطان

مُلک نگیرد اگر سپاه ندارد

عاشقِ خود گر کنی به جرمِ محبت

[...]

حافظ

روشنیِ طلعتِ تو ماه ندارد

پیشِ تو گُل، رونقِ گیاه ندارد

گوشهٔ ابرویِ توست منزلِ جانم

خوشتر از این گوشه، پادْشاه ندارد

تا چه کُنَد با رخِ تو دودِ دلِ من

[...]

ابن حسام خوسفی

جز خم زلفت دلم پناه ندارد

جانب دل‌ها چرا نگاه ندارد

کیست که از تاب آن دو سنبل مشکین

همچو بنفشه قد دوتاه ندارد

مردمی کن که پیش چشم سیاهت

[...]

نظام قاری

روشنی طلعت تو ماه ندارد

پیش تو گل رونق گیاه ندارد

زینت چتر قطیفه ماه ندارد

افسر خور شوکت کلاه ندارد

نی من تنها شدم ز شده پریشان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه