گنجور

 
سعدی

سَلِ المَصانِعَ رَکباً تَهیمُ في الفَلَواتِ

تو قدرِ آب چه دانی که در کنارِ فراتی؟

شبم به رویِ تو روز است و دیده‌ها به تو روشن

و اِن هَجَرتَ سَواءٌ عَشِیَّتی و غَداتي

اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم

مَضَی الزَّمانُ و قلبي یَقولُ إِنَّکَ آتٍ

من آدمی به جمالت نه دیدم و نه شنیدم

اگر گِلی به حقیقت عَجین آبِ حیاتی

شبانِ تیره امیدم به صبحِ رویِ تو باشد

و قَد تُفَتَّشُ عَینُ الحیوةِ فِی الظُّلماتِ

فَکَم تُمَرِّرُ عَیشي و أنتَ حاملُ شهدٍ

جوابِ تلخ بدیع است از آن دهانِ نباتی

نه پنج روزهٔ عمر است عشقِ رویِ تو ما را

وَجَدتَ رائِحَةَ الوُدِّ اِن شَمَمتَ رُفاتی

وَصَفتُ کُلَّ مَلیحٍ کما یُحِبُّ و یَرضیٰ

مَحامدِ تو چه گویم؟ که ماورای صفاتی

اَخافُ مِنک و اَرجو و اَستَغیثُ و اَدنو

که هم کمندِ بلایی و هم کلیدِ نجاتی

ز چشمِ دوست فتادم به کامهٔ دلِ دشمن

اَحِبَّتی هَجَروني کَما تَشاءُ عُداتي

فراقنامهٔ سعدی عجب که در تو نگیرد

و اِن شَکَوتُ اِلی الطَّیرِ نُحنَ فی الوُکَناتِ