گنجور

حاشیه‌ها

مهرداد حسینی در ‫۴ سال قبل، دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۰:۱۶ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۳۶ - اندرز و سوگند دادن مهین‌بانو شیرین را:

با درود و سپاس بسیار 
بیت هشتم چنین درست است :

جهان را از جمالت روشنائی

جمالت در پناه پارسایی ( که به اشتباه آخرین واژه ((ناآزموده)) که مربوط به بیت پسین است نگارش شده است)

کوروش در ‫۴ سال قبل، دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۰۹:۴۹ در پاسخ به nabavar دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۴۷ - حکایت مندیل در تنور پر آتش انداختن انس رضی الله عنه و ناسوختن:

خیلی ممنون لطف کردید

کوروش در ‫۴ سال قبل، دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۰۹:۴۷ در پاسخ به nabavar دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۲۲ - معجزه خواستن قوم از پیغامبران:

خیلی ممنون

کوروش در ‫۴ سال قبل، دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۰۹:۴۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۵۵ - استدعاء آن مرد از موسی زبان بهایم با طیور:

در بخش های پیشین مثنوی گفته شده بود که وقتی دعا میکنی و دعا به ضررت هست خدا از کرم نمیشنوه و در واقع اون دعا برآورده نمیشه ولی اینجا میگه

گفت ای موسی بیاموزش که ما

رد نکردیم از کرم هرگز دعا

تناقض واضحی بین حرفای ایشون وجود داره ضمن این که در پایان این حکایت هم اشاره به این میکنه که فقر و بدبختی بهتر از قدرته ، البته حضرت مولانا که دریای حکمت الهی هستن بی دلیل و اشتباه چیزی رو نمیگن و این ماییم که بد برداشت میکنیم ولی ای کاش کسی بود اینارو میتونست توضیح بده

 

MatinRGI در ‫۴ سال قبل، دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۰۱:۴۳ در پاسخ به nabavar دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲:

ناباور گرامی
بسیاری از حاشیه های شما رو خوندم از نگر اندیشه ای بسیار به شما نزدیکم تا این حاشیه که رسیدم پشتوانه پژوهشی خوبی هم دارید ولی در اینجا زنار را کشتی زرتشتی نمیدانید؟! تنها برای اینکه یک دیکشنری آن را غیر از کشتی زرتشتی میداند. بهترین گواه برای یافتن چم(معنای) زنار از خود شاعران است فردوسی بزرگ زنار را کشتی زردشتی میداند عطار که در آن سررشته دارم بارها زنار را همراه با کدواژگان زردشتی،مجوس،مغان و... همراه میکند
از عشق تو من به دِیر بنشستم زنار مغانه برمیان بستم
بار دگر مسلمانان به قلاشی در افتادم          به دست عشق رخت دل به میخانه فرستادم
اِلا ای پیر زردشتی به من بربند زناری          که من تسبیح و سجاده ز دست و دوش بنهادم
تو را راه مسلمانی گوارا باد و ارزانی          مرا گبری خوش آمد کار با زنار افتاده
ساقیا برخیز و می در جام کن         در خرابات خراب آرام کن [ از سنایی و مولانا ]
با مغان اندر سفالی باده خود       دست با زردشتیان در جام کن
صحبت زنار بندان پیشه گیر         خدمت جمشید و آذرنام کن
چون تو را گردون گردان رام کرد     مرکب ناراستی را رام کن [ با این سروده بسیار همراه هستم بسیار هم خردمندانه است]
و یا ... عطار: دوش وقت صبح چون دل داده ای                پیشم آمد مست ترسا زاده ای                       
بی دل و دینی سر از خط برده ای                                  بی سر و پایی ز دست افتاده ای    
چون مرا از خواب خوش بیدار کرد                              گفت هین برخیز و بستان باده ای                       
من ز ترسا زاده چون می بستدم                                  گشتم از می بستدن دل داده ای                       
چون شراب عشق در دل کار کرد                               دل شد از کار جهان چون ساده ای                       
در زمان زنار بستم بر میان                                               در صف مردان شدم آزاده ای                      
نیست اکنون در خرابات مغان                                    پیش او چون من به سر استاده ای     
باید دربیابید که ترسایی نیز در زیر مجموعه دِیر مغان و باور مغانی قرار میگیرد. زنار هم هرچند واژه ی تاریخی آن بیشتر به مسیحیان میخورد ولی همانند صومعه(که برای نمونه در زمان عطار به جایگاه صوفیان میگفتند(همان خانقاه) زنار هم در زمان شاعران ما هم به کشتی زرتشتی و هم به کمربند ترسایی اشاره دارد همه چیز را با هم در می آمیختند اگرچه این حاشیه ی شما در 3 سال پیش است که بی تردید اکنون بسیار پخته تر هستید! ولی دوست داشتم بنویسم
در اینجا هم حافظ به روشنی میگوید که از دست این مسلمانان چه ها که نکشیده است و به ناچار با روایش(توجیه) های عرفانی کردار خودش رو در میان آنان استوار میکرد یا از روی تن مسلمان میشد
ما ننگ وجود روزگاریم        عمری به نفاق میگذاریم         ما مومن ظاهریم لیکن        زنار به زیر خرقه داریم [عطار]
در این غزل هم به مغبچگان و... میپردازد که به گفته ی خودتان شوربختانه! : بی شمارند درین مهلکه غرقابِ لجن
وَ چه خوشحال به نشخوار پلیدی و عَفَن

Teddy در ‫۴ سال قبل، دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۰۱:۳۱ دربارهٔ مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۷۵:

مصراع دوم بیت دوم، مردمانشان از لحاظ معنایی صحیح‌تره و تغییری در وزن ایجاد نمیشه.

برگ بی برگی در ‫۴ سال قبل، یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۲۱:۱۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۴:

ما بی غمان دل از دست داده ایم 

همراز عشق و هم نفس جام باده ایم 

بی غمانِ یعنی انسانهایی که از غم رها شده و و شادمان هستند، دل از دست داده دارای ایهام است که یکی به معنیِ عاشق است و دیگری یعنی کسی که دلِ دلبسته به جهانِ گُذرا را از دست داده است که البته این دو لازم و ملزومِ یکدیگرند، پس‌حافظ و عاشقانی که در طریقتِ این راه قرار گرفته اند شادی هایِ بدونِ علت واسبابِ بیرونی را به سببِ از دست دادنِ دلِ ذکر شده و جایگزین شدنِ دلی که به عشق زنده شده است تجربه می کنند، در مصراع دوم چنین عاشقانی همرازِ عشقند، یعنی حجاب و پرده ای بینِ آنان و عشق یا زندگی وجو ندارد، و هم نفسِ باده اند، یعنی نفَس و حیاتشان به نَفَسِ باده گرده خورده است و اگر شراب به آنان نرسد مردگانی متحرک خواهند بود.

بر ما بسی کمان ملامت کشیده اند

تا کار خود از ابروی جانان  گشاده ایم 

گشاده شدنِ ابرویِ جانان یا حضرتِ معشوق نشانهٔ رضایتمتدیِ او از عاشقانِ بیتِ نخست است و همچنین کارِ عاشقان که پیش از این در طریقتِ عاشقی گره خورده بود با ابرویِ معشوق که نشانهٔ لطف و عنایتِ اوست گشاده شده است، پس‌حافظ که شادمانیِ حاصل از همراز بودن با عشق را با گشایشِ ابرویِ جانان در ارتباط می بیند می فرماید پس از این است که تیرهایِ بسیاری از کمانِ ملامت بسویِ عاشقان رهسپار می گردند، اما چه کسانی هستند که زهِ کمانِ سرزنش را کشیده اند و تیرهای ملامت را بسویِ عاشقان پرتاب می کنند؟ بنظر می رسد اطرافیانی که همرازِ عشق نیستند و بلکه با آن بیگانه اند عاشقان را سرزنش می کنند که در این راه بیچاره خواهند شد و هست و نیستِ خود را از دست خواهند داد، لذتی از زندگی نمی بَرَند و کمانِ ملامت را یکی پس از دیگری می کشند تا حافظ و عاشقان را از راهی که انتخاب کرده اند باز دارند، اما آنان نمی دانند که حافظ سروده است" عاشق چه کند گر نکشد بارِ ملامت". تناسبِ خَمِ کمانِ با ابرویِ جانان نیز بر زیباییِ بیت افزوده است.

ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای 

ما آن شقایقیم  که با داغ  زاده ایم 

عارفان و حکیمان انسانها را گُلی می بینند که قابلیتِ شکفته شدن در همگیِ آنان وجود دارد، دوش یعنی هر لحظه و داغِ صبوحی کشیدن یعنی انسان هر لحظه قصدِ نوشیدنِ شراب از چیزهایِ بی اعتبارِ این جهانی مانند مقام و ثروت و شهرت و امثالِ آن را دارد اما روزگار نیز هر لحظه داغِ چیزهایِ ذکر شده را بر دلِ انسانها یا این گُلهایِ بالقوه می گذارد، یعنی اجازهٔ نوشیدنِ شراب و صبوحی که طلبِ سعادتمندی از چیزهایِ این جهانی ست را به گُل یا انسانی که بر عاشقان کمانِ ملامت کشیده است نمی دهد، در مصراع دوم گُلِ شقایق نمادِ عاشقی ست و داغِ عشقی که در دل دارد، پس‌حافظ ضمن مقایسه‌ی این دو گُل می‌فرماید ذات و فطرتِ گُلِ شقایق عاشقی ست، پس او و دیگر هم رازانِ عشق با این داغ زاده شده اند، یعنی بجز عشقِ ازلی ک در دل دارند چیزی نمی شناسند، پس‌ به این ترتیب درخواهیم یافت که همهٔ گُلها به راحتی قابلیتِ تبدیل شدن به شقایق و قرار گرفتن در راهِ عاشقی را ندارند چنانچه حافظ پیش از این سروده است؛ "گوهرِ پاک بباید که شود قابلِ فیض/ ورنه هر سنگ و گِلی لوءلوء و مرجان نشود" چنین دیدگاهِ جبرگرایانه ای با نظرِ دیگر بزرگان مانندِ مولانا که قابلیتِ تبدیل و شکوفایی را در هر انسانی می‌بینند متفاوت است اما در عینِ حال حافظ می‌فرماید دیگر گل‌هایی که با داغِ عاشقی زاده نشدند باید آنقدر داغِ صبوحی بکَشند تا سرانجام شاید از طریقِ ناکامی هایِ خود پِی به اصلِ خود برده و آنان نیز هم رازِ عشق و هم نفسِ جامِ باده شوند.

پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد 

گو باده صاف کن که به عذر ایستاده ایم 

در اینجا حافظ به سالک تازه کاری که کار خود را از ابروی جانان نگشوده و هنوز در کار معنوی  خود پایدار نیست بازگشته و از زبان او سخن گفته ، میفرماید اگر  پیر مغان یا انسان کامل  و راهنمای ما یا خداوند ( پیر مغان همه این معانی را شامل می‌شود) از توبه سالک از دریافت شراب خرد و معرفت ملول و آزرده شده که قطعآ  شده است، به او بگویید باده صاف کن که دو معنی را  در بر میگیرد ، ، باده میتواند همان جام باده باشد که به معنی قلب مملو از معرفت عارف کامل یا پیر مغان است ، یعنی دلت را با ما صاف کرده و آزرده خاطر  مباش زیرا که به عذر خواهی ایستاده ایم ، یعنی تا آخر عهد و پیمان با خدا یا زندگی ایستاده و به راه خود ادامه می دهیم،  این تعللها و رفت و برگشت ها مقطعی ست ، حافظ در بیت دوم فرموده  بود  که او یا عرفای دیگر نیز چنین بوده اند ، پس در حقیقت راهکار باز گشت را به سالکی که قصور کرده و در کار خود استمرار نداشته است بیان میکند .باده صاف کن ، همچنین می‌تواند زلال و بدون درد کردن شراب و باده معرفت  الهی باشد ، یعنی عصاره  خالص تعالیم معنوی را آماده و به سالک مشتاق معرفت برساند .

کار از تو می رود  مددی ای دلیل راه 

کانصاف  می د هیم و از  راه اوفتاده ایم 

در ادامه ،  از زبان سالک قصور کرده و از راه مانده میفرماید ای راهنمای راه عاشقی ، کار با استمداد  تو پیش میرود ، در واقع نیز بدون دلیل راه  نمایانی مانند عطار ، مولانا  ،حافظ و سایر بزرگان  کسی در این  راه معنوی توفیقی بدست نخواهد آورد ، پس سالک مقصر اگر منصف باشد به خطا و کوتاهی خود اذعان نموده ،با کمک گرفتن از پیر معنوی خود راه را با جبران عقب ماندگی ها ادامه خواهد داد .انصاف می دهیم همچنین می‌تواند به معنی از دست دادن انصاف و اعتدال  باشد که وقتی سالک از اعتدال  خارج شود از راه باز خواهد ماند .

چون لاله می مبین و قدح در میان کار 

این داغ بین که بر دل خونین نهاده ایم 

قدح در ادبیات عارفانه  ظرفیت متفاوت انسان و یا هر ذره و اجزای این عالم است در دریافت شراب معرفت  که نسبت به میزان هشیاری در باشندگان عالم متغییر میباشد . لاله در اینجا نماد دیدن یا سنجش‌ و مقایسه مقدار می دریافتی با دیگر سالکان  و در یک کلام  بررسی میزان پیشرفت معنوی توسط سالک میباشد ، پس حافظ می‌فرماید  مانند لاله مباش که دم بدم میزان پیشرفت معنوی خود را بازبینی کرده و بخواهی بدانی چه مقدار می معرفت دریافت کرده ای ، قدح و ظرفیت دریافت می در میان کار است ، یعنی هر انسان و بطور کلی هر ذره ای در این هستی ،بنا بر مقدار ظرفیت خود شراب آگاهی دریافت خواهد نمود  ، انسان که از جنس خدا و بینهایت اوست ، محدودیتی برای دریافت می خرد و آگاهی نداشته و مقدار آن بستگی کامل به شخص سالک دارد که تا کجا بخواهد پیشرفت  کند . اجسام بی جان ، گیاهان و جانوران نیز هر کدام نسبت به جنس خود از این می هشیاری برخوردار می‌شوند ولی مقدار آن محدود و بنا بر جنس آن باشنده توسط خدا یا هستی مطلق تعیین شد است ، تفاوت بنیادی انسان و حیوان نیز در همین مطلب است .در مصرع دوم حافظ می‌فرماید  که سالک بهتر است بجای این اندیشه غلط ، به مطلب مهمتر و داغ عشقی که از روز ازل بر دل انسان نهاده اند توجه و تمرکز  کند . یعنی به کار عاشقی خود بپردازد ، مولانا  می‌فرماید  : 

چنان گشت و چنین گشت چنان راست نیاید 

مدانید که چونید،  مدانید که چندید 

گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست 

نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم 

حافظ می‌فرماید  ممکن است پرسشی در ذهن خواننده این غزل پدید آید که اینهمه نقاشی و خیال پردازی شاعر  برای چیست ؟ چرا حافظ ساده تر با ما سخن نمی گوید ؟ پاسخ این است که تصویر را غلط مبین ، ما مطالب را پیچیده بیان نمی کنیم ، اگر زبان عرفا را بدانی درخواهی یافت که مطلب ساده میباشد، همان لوح ساده ایم  همچنین می‌تواند اشاره به پاک بودن صفحه زندگی هر انسانی باشد که او خود بر این صفحه ساده خواهد نوشت و چگونگی این نوشتن در دست انسان است و نه شخص دیگری ، اشاره ای به اختیار داشتن انسان در امور مربوط به زندگی خویشتن تا حافظ را متهم به جبر گراییِ مطلق نکنیم.

احمـــدترکمانی در ‫۴ سال قبل، یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۷:۳۹ دربارهٔ عطار » پندنامه » بخش ۶ - در بیان فواید خاموشی:

هرکه را گفتار بسیارش بود

دل درون سینه بیمارش بود

عاقلان را پیشه خاموشی بود

پیشه جاهل فراموشی بود

افشین در ‫۴ سال قبل، یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۵:۰۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۱۸:

یکی از زیبا ترین و پر مفهوم ترین اشعار مولاناست.

تو نه آنی که فریبی ز کسی صرفه بجویی

تو همه لطف و عطایی تو به ایثار فریبی

با صدای بهمن شریف شنیدنی است.

افشین در ‫۴ سال قبل، یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۴:۵۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۱:

گهی در کوی بیماران چو جالینوس می گردد

گهی بر شکل بیماران به حیلت زار می آید

عجبا

 

nabavar در ‫۴ سال قبل، یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۴:۴۲ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹۴:

گرامی حسینی !                                                                                                                                                                           کرم بس که گرم امتحان ست بیدل،،،،مرا سوخت اندیشه ی بی گناهی                                                                                                                                                                                                                                                                                 می گوید: درین اندیشه ام که چه بی گناه  در آتشِ امتحانِ لطف و  مهرِ تو می سوزم.

nabavar در ‫۴ سال قبل، یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۴:۲۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۴۷ - حکایت مندیل در تنور پر آتش انداختن انس رضی الله عنه و ناسوختن:

گرامی کورش!    اعتماد را {اعتمید} بخوانید که ممال اعتماد است، شاید برای ساده کردن قافیه اعتماد نوشته اند: 

اعتمید

لغت‌نامه دهخدا

اعتمید. [ اِ ت ِ ] (از ع ، مص ) تکیه کردن بر پشت و وثوق و اطمینان . (ناظم الاطباء). همان اعتماد است که در فارسی الف ممال به یا شده است :
گذشت آن کز آن چرخ با اعتمید
چو شب دور باشی ز روز سفید.

اثیر اخسیکتی .


که دایم چو دارای با اعتمید
شتابد سویم چون بمقصد امید.

اثیر اخسیکتی .

  

کوروش در ‫۴ سال قبل، یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۲:۱۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۴۷ - حکایت مندیل در تنور پر آتش انداختن انس رضی الله عنه و ناسوختن:

گفت دارم بر کریمان اعتماد

نیستم ز اکرام ایشان ناامید

اندر افتم از کمال اعتماد

از عباد الله دارم بس امید

 

چرا قافیه ها اینطوری هستن ؟

حسینی در ‫۴ سال قبل، یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۰۸:۱۸ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹۴:

محضر مدبران و استادان عزیز درود و حرمت نثار...

 

در باب بیت مقطع تفسیر میخواستم ، اگر عزیزان توجه نموده و محوری کنند درین حاشیه غریب، خوشحال خواهیم شد

جهن یزداد در ‫۴ سال قبل، یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۰۱:۰۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷:

صنعان  گویه ای از کنعان است  از انجا که  در عربی فصیح چ نبود و  هرجا به چ بر میخوردند انرا ص مینوشتند و بسیاری از قبایل عرب کنعان را چنعان می گفتند  انرا در نوشتن صنعان می نوشتند  ابوریحان بیرونی نیز درباره صاد نوشتن چ در صیدنه که همان چبپنه باشد به این داستان اشاره کرده 

م نظرزاده در ‫۴ سال قبل، یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۰۰:۲۶ دربارهٔ غبار همدانی » لیلی و مجنون:

تصویرسازی و توصیف در این شعر فوق العاده است.

در این بیت لف و نشر مشوش و مرتب جالبی وجود دارد:

ز اشک و آه در صحرا شب و روز/گهی ماهی شدی گه کرم شب سوز

گاهی از اشک در روز ماهی می‌شد و گاه از آه در شب کرم شب‌تاب.

برگ بی برگی در ‫۴ سال قبل، شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۲۲:۲۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۸:

غم زمانه که هیچش کران نمی بینم 

دواش جز  میِ چون ارغوان نمی بینم 

 غمِ زمانه غمی ست که ناشی از درد و رنجِ انسان در این زمانه است و کسی نیست که  از آن بی خبر باشد، در قرآن کریم و سوره بلد آیه ۴ نیز به روشنی فرموده است لقد خلقنا الانسان فی کَبَد، یعنی همانا انسان را با درد و رنج آفریدیم، برخی این معنا را ناگزیر بودنِ انسان به تحملِ رنج در این جهان تا پایان عمر تعبیر کرده اند، غمهایی که از دورانِ کودکی با چیزهایِ ابتدایی و ناچیز مانند از دست دادنِ توپ و عروسک شروع شده و در بزرگسالی بزرگتر می شوند مانندِ غمِ فوتِ عزیز و یا غم و دردِ ناشی از خیانت و از دست دادنِ همسر، یا غمِ ناکامی های فرزندان و در سالخوردگی غم و حسرتِ طی شدنِ عُمرِ بی ثمر، اما بدونِ شک هر دردی درمانِ خود را دارد و حافظ می‌فرماید غمِ زمانه که ساحل و کرانی نداشته و پایان ناپذیر است نیز دوایی دارد و آن هم شرابِ ارغوانی رنگ است، اما آن چگونه شرابی ست که دوایِ دردهایِ بیشمارِ انسان است؟ برخی همین شرابِ انگوری را دوایِ درد می دانند اما اگر دوا را به معنیِ معالجه قطعی بگیریم خواهیم دید این شراب مُسَکِنی بیش نیست و بعد از مدتی کوتاه که مستی از سرِ انسان پرید بارِ دیگر غمها باز خواهند گشت، پس‌ بطورِ قطع شراب ِ ارغوانیِ حافظ که درد و غمِ انسان را علاجِ قطعی می کند از جنسِ دیگری ست.

به ترک پیر مغان ، نخواهم  گفت 

چرا که مصلحت خود در آن نمی بینم 

ریشه یابیِ پیرِ مُغان را بارها شنیده ایم که با موبدِ زرتشتیان مرتبط است و مُراد پیرِ راهنما و راه بلدی ست که اتفاقاََ هر دو گونهٔ شرابِ ارغوانی را نزدِ او می توان یافت، برای تسکینِ غم و درد شرابِ انگوری به رنگِ ارغوان دارد و برای معالجه و درمانِ دردها شرابی از جنسِ عشق، و هر انسانِ دردمند اما عاقلی علاج را بر تسکین ترجیح می دهد و حافظ می‌فرماید او نیز مصلحت نمی بیند که چنین پیری را ترک کرده و از دست بدهد.

زآفتاب قدح ارتفاع عشق بگیر  

که چرا که طالع وقت آنچنان نمی بینم 

قدح به پیمانهٔ بزرگتر از جام گفته می شود یا به بیانِ دیگر بزرگترین پیمانه ای که می توان در آن شراب ریخت و آفتاب استعاره از خورشیدِ بینهایتِ خداوندی ست، پس‌ شرابِ مورد نظرِ حافظ در اینجا کسبِ معرفتِ الهی ست که انسان می تواند ارتفاعِ عشق بگیرد، یعنی بوسیلهٔ شرابِ عشق تا بینهایتِ خداوندی اوج گرفته و بالا رود، در مصراع دوم طالع یعنی اختر شناسی که در اینجا معنیِ شانس را نیز به ذهن متبادر می کند، در قدیم عوام معتقد بودند گردشِ ستارگان و تصمیم هایِ مهمِ انسان با یکدیگر ارتباط داشته و موجبِ طالعِ نحس و یا سعدِشان می گردد، پس حافظ که علاجِ درد و غمِ بی کرانِ انسان را در برداشتنِ قدحی به بزرگیِ آفتاب و شرابی از جنسِ عشق و نور تشخیص می دهد می فرماید زیرا که بختِ وقت و مدت زمانی که انسان در این جهان بسر می بَرَد محدود است و آنچنان فرصتِ زیادی در اختیار ندارد تا به پیمانه هایِ کوچک بسنده کند، بویژه  اگر عُمر از نیمه گذشته باشد، اما طالعِ او حتی ممکن است اجازهٔ رسیدن به میانسالی را نیز ندهد، پس بهتر است انسان با فرضِ بسر آمدنِ عُمر در هر روز و هر لحظه  قدح های شراب را سر کشد.

نشانِ اهل خدا عاشقی ست، با خود دار 

که این نشان در مشایخ شهر نمی بینم 

 پس‌حافظ که شرابِ عشق و نور را درمانِ قطعیِ غم و درد ورنجِ انسان تشخیص داده و به آن توصیه می کند می فرماید انسانی که چنین قدحِ پیشنهادی او را برگرفته و نوشیده است عاشقی ست اهلِ خدا که نشانِ او نیز عاشقی ست، یعنی تمامیِ صفاتِ خداوند که عشق است و مِهر در او تجلی یافته و ظاهر می گردند، در مصرع دوم مشایخ جمعِ شیخ است و نمادِ انسانهایی که بجایِ عشق و مِهرِ خداوندی با ایجادِ خوف از قهر و خشم و جبّاریِ خداوند قصدِ آن دارند تا بگویند نسخهٔ درمانِ درد و غمهایِ انسانها نزدِ آنان است که اگر به آن عمل کنند در جهانِ آخرت از غم و رنج رهایی یافته و در بهشت به آرامش می رسند، حافظ می فرماید با خود دار، (یعنی بینِ خودمون باشه)؛ آن مشایخ که نشانِ عشق را با خود ندارند و خود سرشار از غم و درد هستند چگونه می توانند انسان را از غم رهایی بخشند، اهلِ خداوندی که عاشق است باید بوسیلهٔ شراب و اکسیرِ عشق دردهای خود را در همین جهان درمان کند تا در سرایِ دیگر نیز به آرامش دست یابد. مولانا نیز در این رابطه می فرماید؛ " چون به بُستانی رسی زیبا و خَش     وانگهی دامانِ خلقان گیر و کَش"

بدین دو دیدهٔ حیرانِ من هزار افسوس  

که با دو آینه رویش عیان نمی بینم 

در این بیت حافظ به مرتبه حیرت خود یا سالک عاشق اشاره میکند، مرتبه حیرانی توضیحات مفصلی دارد  و پس از حیرت و حیرت در حیرت است که او انتظار دیدن روی حضرت معشوق را دارد که در او متجلی شود ، اما حافظ با وجود رسیدن به این مرتبه عرفانی و تجربه یا دیدن حیرانی، بازهم هزاران افسوس میخورد که به دیدار حضرتش نایل نشده ، ولی  در مصرع دوم میفرماید که رویش را عیان نمی بیند، یعنی به مقام ذات حضرتش راه پیدا نکرده است و ما  پی می بریم  که دیدار و تجلی بر سالک  روی داده است اما هزاران افسوس او برای عدم راهیابی به ذات خدا میباشد که حافظ خود در ابیات بسیاری آن را از محالات ممکن می داند  .مراد از دو آینه ، دیدن  روی خود در حضرت معشوق است ، کنایه از یکی شدن با حضرتش یا مقام و وصل است که فنای در حق و بالاترین مرتبه عرفانی میباشد . حافظ در چندین جای دیگر نیز در باره عدم امکان راه یابی انسان به ذات پروردگار فرموده است : 

مردم در این فراق و در آن پرده راه نیست  یا هست و پرده دار نشانم نمی دهد 

 با هیچکس ندیدم زان دلستان نشانی        یا من خبر ندارم ، یا او نشان ندارد   

عکسِ روی تو چو در آینه جام افتاد        عارف از خنده می در طمع خام افتاد 

طمع خام یعنی طمع به وصل کامل و رسیدن به ذاتِ عشق،  زندگی یا خداوند.

قد تو تا بشد ، از جویبار دیده من  

به جای سرو جز آب روان نمی بینم 

پس از آن دیدار روی حضرت معشوق  که حافظ یا سالک را از خود بیخود کرده و حتی موجب طمع خام راهیابی به ذات گردید ، وقت جدایی دیگری فرارسیده و آن بلند قامت رعنا که به سرو می ماند از حضور غایب شد ه و پس از آن حافظ بجای آن سرو روان چیزی جز آب و اشک دیدگان خود را که روان و جاری ست نمی بیند و او یا سالک باید تا دیداری دوباره صبر و تحمل پیشه کند تا حجاب بار دیگر برداشته شده و او لحظه ای دیگر به حضور و دیدار او زنده شود .

در این خمار کسم جرعه ای نمی بخشد 

ببین  که اهل دلی در میان نمی بینم 

حافظ این  صبر و کار بیشتر برای رسیدن دوباره به حضور را دوره خماری کشیدن عاشق نامیده  است که هیچ کسی را یارای کمک به سالک نمی باشد مگر پیر مغان فرزانه ای که أهل  دل و در میان باشد ، میان دارای ایهام بوده که یکی  به معنی  وسط میدان بودن و دیگر اینکه میان به معنی نبودن حجاب بین آن انسان کامل و حق تعالی  ست  . و حافظ یا سالک در آرزوی ارتباط با چنین اهل دلی ست تا در ایام خماری جامهایی  از شراب معرفت را از دستان  آن پیر خرد دریافت کند . آن اهل دل  میتواند اولیاء خدا یا انسان کامل باشد .

نشان موی میانش که دل در او بستم 

ز من مپرس که خود در میان نمی بینم 

موی میان یعنی برداشته شدن حجاب بین سالک و حضرت معشوق ، یا همان لحضه دیدار و حضور که در آن لحظه تنها به اندازه یک موی ، میان عاشق و معشوق فاصله است و همین مو یا فاصله بسار کم مانع رسیدن سالک به ذات حضرتش میباشد . پس حافظ میفرماید  نشان و چگونگی آن لحظات وصل را از من مخواه که بیان کرده و حالات روحی آن را برای شما تصویر کنم ، زیرا که من خود چنین تجربه ای را نداشته و خود را در چنین حالتی (در میان ) ندیده ام  ، یعنی تا کنون  این حجاب بین ما وجود داشته و لحظه وصل را ندیده ام که بتوانم آنرا شرح دهم  ، قطعآ عارفی مانند حافظ شکسته نفسی میکند یا قصد آن دارد به ما بگوید این لحظات بوسیله زبان و ذهن انسان قابل توصیف نیستند  و فقط با دیدن خود در "میان" است که قابل درک خواهد بود .

من و سفینه حافظ که جز در این دریا 

بضاعتِ سخنِ دُرفشان  نمی بینم 

کشتی نجات حافظ علاوه بر اینکه غزلیات ناب و آموزشهای عرفانی آن بزرگ است ، حافظ و حفاظت کننده سالکان کوی عشق برای عبور از دریای پر تلاطم  عاشقی ست و در این دریایِ سخن و شعر و غزل هیچ بضاعتی به اندازهٔ سخنانِ دُر فشانِ حافظ در این دریا یافت نمی شود، یعنی کشتیِ حافظ جویندگانِ دُرّ و مروارید را به دریایی خواهد برد که چون در آنجا غواصی کنند دُرّ و جواهرات فَوَران کرده  و او را ثروتمند از آن دریا به ساحلِ نجات می رساند، درحالی که از غمهایِ خود نیز رهایی یافته است .

احمـــدترکمانی در ‫۴ سال قبل، شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۶:۵۳ دربارهٔ نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم » بخش ۲ - حکایت یک - یعقوب اسحاق کندی:

ممنون از حمید رضای عزیز بخاطر خوانش صحیح این حکایت.

همیرضا در ‫۴ سال قبل، شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۳:۳۲ دربارهٔ نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم » بخش ۲ - حکایت یک - یعقوب اسحاق کندی:

در لهجهٔ مردم ما (سنجان اراک) به تشک «نالی» گفته می‌شود همچنان که در این متن «نهالی» معنی زیرانداز می‌دهد.

nabavar در ‫۴ سال قبل، شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۰:۰۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۲۲ - معجزه خواستن قوم از پیغامبران:

گرامی کورش

گر نخواهی نکس پیش این طبیب

بر زمین زن زر و سر را ای لبیب

گفت افزون را تو بفروش و بخر

بذل جان و بذل جاه و بذل زر

تا ثنای تو بگوید فضل هو

که حسد آرد فلک بر جاه تو

گویا چنین باشد:اگر میخواهی شرمنده نباشی از مال و کبر و غرور بگذر، و چون گذشتی، هم جان و مقام و ثروت فراهم کرده ای و هم رضای خدا را،  به جایگاهی خواهی رسید که گردون به حال تو غبطه خواهد خورد.

۱
۱۴۳۷
۱۴۳۸
۱۴۳۹
۱۴۴۰
۱۴۴۱
۵۴۷۸
لغتنامهابجدقرآن🔍گوگلوزنغیرفعال شود