گنجور

 
مولانا

ای ضیاء الحق حسام‌الدین بیا

ای صقال روح و سلطان الهدی

مثنوی را مسرح مشروح ده

صورت امثال او را روح ده

تا حروفش جمله عقل و جان شوند

سوی خلدستان جان پران شوند

هم به سعی تو ز ارواح آمدند

سوی دام حرف و مستحقن شدند

باد عمرت در جهان هم‌چون خضر

جان‌فزا و دستگیر و مستمر

چون خضر و الیاس مانی در جهان

تا زمین گردد ز لطفت آسمان

گفتمی از لطف تو جزوی ز صد

گر نبودی طمطراق چشم بد

لیک از چشم بد زهراب دم

زخمهای روح‌فرسا خورده‌ام

جز به رمز ذکر حال دیگران

شرح حالت می‌نیارم در بیان

این بهانه هم ز دستان دلیست

که ازو پاهای دل اندر گلیست

صد دل و جان عاشق صانع شده

چشم بد یا گوش بد مانع شده

خود یکی بوطالب آن عم رسول

می‌نمودش شنعهٔ عربان مهول

که چه گویندم عرب کز طفل خود

او بگردانید دین معتمد

گفتش ای عم یک شهادت تو بگو

تا کنم با حق خصومت بهر تو

گفت لیکن فاش گردد ازسماع

کل سر جاوز الاثنین شاع

من بمانم در زبان این عرب

پیش ایشان خوار گردم زین سبب

لیک گر بودیش لطف ما سبق

کی بدی این بددلی با جذب حق

الغیاث ای تو غیاث المستغیث

زین دو شاخهٔ اختیارات خبیث

من ز دستان و ز مکر دل چنان

مات گشتم که بماندم از فغان

من که باشم چرخ با صد کار و بار

زین کمین فریاد کرد از اختیار

که ای خداوند کریم و بردبار

ده امانم زین دو شاخهٔ اختیار

جذب یک راههٔ صراط المستقیم

به ز دو راه تردد ای کریم

زین دو ره گرچه همه مقصد توی

لیک خود جان کندن آمد این دوی

زین دو ره گرچه به جز تو عزم نیست

لیک هرگز رزم هم‌چون بزم نیست

در نبی بشنو بیانش از خدا

آیت اشفقن ان یحملنها

این تردد هست در دل چون وغا

کین بود به یا که آن حال مرا

در تردد می‌زند بر همدگر

خوف و اومید بهی در کر و فر