جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۰۱
من نشنیدم که خط بر آب نویسند
آیت خوبی بر آفتاب نویسند
هجر کشیدیم تا به وصل رسیدیم
نامه رحمت پس از عذاب نویسند
صبر طلب می کنندم از دل شیدا
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۰۲
چون مرغ سحر در غم گلزار بنالد
از غم دل دیوانه من زار بنالد
هر کس که به گوشش برسد ناله زارم
بر درد من سوخته بسیار بنالد
بر سوزش من جان زن و مرد بسوزد
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۰۳
آن را که غمی باشد و گفتن نتواند
شب تا به سحر نالد و خفتن نتواند
از ما بشنو قصّه ما ورنه چه حاصل
پیغام که باد آرد و گفتن نتواند
بی بوی وصالت نگشاید دل تنگم
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۰۴
باز در سودای او امروز جان خواهم فشاند
آستین شوق بر هر دو جهان خواهم فشاند
گر بگیرد دست من در پاش سر خواهم فکند
ور بخواهد جان من بر وی روان خواهم فشاند
مهر رویش را دفین در کان دل خواهم نهاد
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۰۵
اگر نسیم صبا زلف او برافشاند
هزار جان مقیّد ز بند برهاند
منش ببینم و از دور رخ نهم بر خاک
مرا ببیند و از دور رخ بگرداند
قد خمیده خود را همی کنم سجده
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۰۶
عشّاق ز دل درد ترا دام نهادند
ناکامی سودای ترا کام نهادند
شادی جهان جمله به یک جو نخریدند
چون بر سر بازار غمت گام نهادند
گیسوی تو دامی ست که آنان که پرستند
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۰۷
ای زده در مشک ناب صد گره و بند
حقّه یاقوت کرده پر شکر و قند
خسته تن عاشقان به غمزه خون ریز
برده دل دوستان به لعل شکرخند
شوق تو صد فتنه در نهاد من انداخت
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۰۸
بتم باز قصد جفا میکند
به یک بار ما را رها میکند
مرو ای طبیب دل دردمند
که دردت دلم را دوا میکند
مَدَر پرده عاشقی بیش ازین
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۰۹
شوخی نگر که آن بت عیّار میکند
دل را به بند زلف گرفتار میکند
هردم به شیوهای ز کسی میبرد دلی
وز حلقههای زلف نگونسار میکند
دشمن دریغ بود که ره یافت پیش دوست
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۱۰
زلف تو خورشید را در سایه پنهان میکند
روز روشن با شب تاریک یکسان میکند
گل چو میبیند که رویت بوستانافروز شد
قرب یک سال از خجالت ترک بستان میکند
از چه شد زلف تو در بند پریشانی خلق
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۱۱
آنان که طالب تو نگشتند جاهلند
و آنها که دل به دست تو دادند عاقلند
در جست و جوی حسن رخت آفتاب و ماه
پیوسته در تردّد و قطع منازلند
یک ره شکنج زلف برافشان خلاص ده
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۱۲
عاشقان اوّل قدم بر هردو عالم میزنند
بعد از آن در کوی عشق از عاشقی دم میزنند
جرعهنوشان بلا را شادمانی در غم است
شادمان آن دل که در وی سکه غم میزنند
تا برآمد از گدایی نام ما در کوی دوست
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۱۳
گرچه یاران وفادار جفا نیز کنند
سست عهدان جفاکار وفا نیز کنند
بر دل خسته دلان نیش زنند از غمزه
لیکن از نوش لب لعل دوا نیز کنند
حلق این تشنه دل خسته به آبی دریاب
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۱۴
چشم و ابرویت به دل بردن قیامت میکنند
بیدلان را بوته تیر ملامت میکنند
ای مسلمانان! دو چشمش زیر ابرو بنگرید
کافران مست در محراب امامت میکنند
جان و سر، بل دین و دنیا را چه قدر ای مدّعی!
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۱۵
چند جانم پس زانوی عنا بنشیند
همدم درد به امّید دوا بنشیند
چون دل و دیده ام از آتش و آب است خراب
گر درآید ز درم دوست کجا بنشیند
یک دم اندر طلب دوست ز پا ننشینم
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۱۶
دوش شبم را صفت روز بود
در برم آن شمع دل افروز بود
چاکر من دولت بیدار بود
بنده من طالع پیروز بود
یار مرا مونس و دمساز بود
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۱۷
ازین دیار برفتیم و خوش دیاری بود
به آب دیده بشستیم اگر غباری بود
ز آستان شریفت اگر فتادم دور
گمان مبر که درین کارم اختیاری بود
دلا به هجر بسوز و بساز با خواری
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۱۸
مرا خیال وصالش ز سر به در نرود
اگر سرم برود عشق او ز سر نرود
من این معاینه با خود به خاک خواهم برد
که حسرت است که هرگز ز دل به در نرود
ز دست هجر تو یک روز نگذرد که مرا
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۱۹
دل از بند زلفت رها کی شود
ز یار قدیمی جدا کی شود
نگویی که از لعل سیراب تو
مراد دل ما روا کی شود
ولی مرهم لعل خود کام تو
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۲۰
یک لحظه درد عشق تو از دل نمیشود
وز دیده نقش روی تو زایل نمیشود
گویند پند ده دل شیدای خویش را
بسیار پند دادم و عاقل نمیشود
در ورطهایست کشتی صبرم به بحر عشق
[...]