گنجور

 
جلال عضد

دوش شبم را صفت روز بود

در برم آن شمع دل افروز بود

چاکر من دولت بیدار بود

بنده من طالع پیروز بود

یار مرا مونس و دمساز بود

شمع مرا همدم و هم سوز بود

خال بر آن چهره شب قدر بود

زلف بر آن رخ شب نوروز بود

با من بیچاره نمی گشت رام

وین اثر پند بدآموز بود

پرتو رخسار دل افروز او

در دل شب روز نی از روز بود

جان و دلم خسته و مجروح کرد

ناوک چشمش که جگردوز بود

خرّمی اندوخت ز وصلش جلال

گرچه ز هجرانش غم اندوز بود