گنجور

 
جلال عضد

یک لحظه درد عشق تو از دل نمی‌شود

وز دیده نقش روی تو زایل نمی‌شود

گویند پند ده دل شیدای خویش را

بسیار پند دادم و عاقل نمی‌شود

در ورطه‌ای‌ست کشتی صبرم به بحر عشق

کز غرقه‌گاه موج به ساحل نمی‌شود

هردم به حالتی دگر افتم ز دست غم

لیکن به هیچ حال غم از دل نمی‌شود

ای دل مبر امّید که بی‌رنج هیچ دست

در گردن مراد حمایل نمی‌شود

گویند سعی کن که شود کام حاصلت

من سعی می‌نمایم و حاصل نمی‌شود

صدبار اوفتاد به دام بلا جلال

خود پند می‌نگیرد و کامل نمی‌شود