گنجور

 
جلال عضد

چند جانم پس زانوی عنا بنشیند

همدم درد به امّید دوا بنشیند

چون دل و دیده ام از آتش و آب است خراب

گر درآید ز درم دوست کجا بنشیند

یک دم اندر طلب دوست ز پا ننشینم

عاشق دلشده بی دوست چرا بنشیند

ای بسا فتنه که از هر طرفی برخیزد

بهر آن گوشه که آن فتنه ما بنشیند

کس چه داند که چه خیزد دل مشتاقان را

دوست هر جای که برخیزد و یا بنشیند

ای که چون بنشستی سرو به خدمت برخاست

باز اگر برخیزی سرو ز پا بنشیند

آتشی در دلم از هجر تو افروخته است

یک نفس پیش دلم بنشین تا بنشیند

روی تو قبله دلهاست مپوشان زین بیش

تا هر آن کس که ببیند به دعا بنشیند

چون جلال از پی وصلت ز سر جان برخاست

تا به کف نآرد وصل تو، کجا بنشیند