گنجور

 
جلال عضد

آنان که طالب تو نگشتند جاهلند

و آنها که دل به دست تو دادند عاقلند

در جست و جوی حسن رخت آفتاب و ماه

پیوسته در تردّد و قطع منازلند

یک ره شکنج زلف برافشان خلاص ده

دیوانگان دل شده کاندر سلاسلند

عشّاق ظن مبر که مهر از تو بَر کنند

یا دست و دل ز دامن عشق تو بگسلند

تنها نه من اسیر خم گیسوی توام

خلقی به جست وجوی تو مدهوش و بی دلند

ما غرقه در تموّج دریای بی خودی

وانان چه غم خورند که برطرف ساحلند

در چارسوی محنت و عشق و غم و بلا

امروز سالهاست که با ما معاملند

بردند شاهدان به شمایل دل جلال

فریاد ازین بتان که چه شیرین شمایلند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode