گنجور

 
جلال عضد

شوخی نگر که آن بت عیّار می‌کند

دل را به بند زلف گرفتار می‌کند

هردم به شیوه‌ای ز کسی می‌برد دلی

وز حلقه‌های زلف نگونسار می‌کند

دشمن دریغ بود که ره یافت پیش دوست

حیف است گل که همدمی خار می‌کند

انکار عشق بازی ما می‌کنند خلق

ما خاک آن کسیم که این کار می‌کند

دل شد مقیم کویش و جان عازم سفر

دل رخت می‌گشاید و جان بار می‌کند

تا دید شیخ رونق بازار عاشقان

هر بامداد خرقه به بازار می‌کند

جز عقل عاقلان نکند صید چشم مست تو

مست است و قصد مردم هشیار می‌کند

آن دل که بود منکر پابستگان عشق

امروز در کمند تو اقرار می‌کند

در خورد دوست نیست نثاری جلال را

بیش از سری ندارد و ایثار می‌کند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode