گنجور

 
جلال عضد

ای زده در مشک ناب صد گره و بند

حقّه یاقوت کرده پر شکر و قند

خسته تن عاشقان به غمزه خون ریز

برده دل دوستان به لعل شکرخند

شوق تو صد فتنه در نهاد من انداخت

عشق تو صد شور در وجود من افکند

بر تن من محنت فراق تو تا کی؟

در دل من سوز اشتیاق تو تا چند

نیست تنم را ره گریز ازین دام

نیست دلم را ره خلاص ازین بند

پند دهی کز بلای عشق بپرهیز

مردم دلداده را چه سود کند پند

جور تو پیش جلال مهر نماید

ما بپسندیم از تو لیک تو مپسند