گنجور

 
جلال عضد

اگر نسیم صبا زلف او برافشاند

هزار جان مقیّد ز بند برهاند

منش ببینم و از دور رخ نهم بر خاک

مرا ببیند و از دور رخ بگرداند

قد خمیده خود را همی کنم سجده

از آن جهت که به ابروی دوست می ماند

اگر مراد تو جان است کار جان سهل است

چه حاجت است که چشمت به زور بستاند

ز زلف خویش نسیمی فرست عاشق را

که بی حدیث به بوی تو جان برافشاند

بساز چاره بیچارگان خود امروز

که کار وعده فردا کسی نمی داند

خیال لعل تو در دل نهفته نتوان داشت

که آبگینه کجا رنگ می بپوشاند

ز روی دوست صبوری نمی توانم کرد

چرا که تشنه صبوری ز آب نتواند

کنون که کار من خسته از دوا بگذشت

بگو طبیب مرا تا قدم نرنجاند

جلال اگر نفسی پیش بخت بنشیند

بسی گناه که بر بخت خویش بنشاند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode