گنجور

 
جلال عضد

مرا خیال وصالش ز سر به در نرود

اگر سرم برود عشق او ز سر نرود

من این معاینه با خود به خاک خواهم برد

که حسرت است که هرگز ز دل به در نرود

ز دست هجر تو یک روز نگذرد که مرا

هزار غصّه و خونابه در جگر نرود

شراب صرف محبّت حرام باد بر آن

که چون رود ز جهان مست و بی خبر نرود

هزار سال بخسبم به زیر خاک و هنوز

ز لوح سینه من نقش آن به سر نرود

اگر تیغ و سنان قصد جان کند محبوب

محبّت از دل عاشق بی غم و غصه نرود

رواست کز همه عالم نظر فروبندم

که نقش آنکه بود در دل از نظر نرود

حدیث روضه رضوان مکن که خاطر را

ز کوی دوست به سر منزل دگر نرود

بسوز خرمن عمرت جلال از آتش عشق

که خرمنی که بسوزد به باد بر نرود