گنجور

 
جلال عضد

ازین دیار برفتیم و خوش دیاری بود

به آب دیده بشستیم اگر غباری بود

ز آستان شریفت اگر فتادم دور

گمان مبر که درین کارم اختیاری بود

دلا به هجر بسوز و بساز با خواری

که وصل یار عجب روز و روزگاری بود

جلال رفت و ترا بعد ازین شود معلوم

که آن شکسته مسکین چگونه یاری بود