گنجور

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

 

یار خط بر روی زیبا می‌کشد

سبزه بر گلبرگ رعنا می‌کشد

ماه را دامی ز عنبر می‌نهد

لاله را داغی ز سودا می‌کشد

سنبل از سودای مشکین کاکلش

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲ - استقبال از امیر همایون اسفراینی

 

دل بی‌رخ تو جانب گلشن نمی‌کشد

خاطر به سوی لاله و سوسن نمی‌کشد

بخرام سوی باغ، که گل با وجود تو

خوبی نمی‌فروشد و دامن نمی‌کشد

ای بخت خواب رفته، کجایی، که در فراق

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳

 

باغ را باز مگر مژده گلریز آمد

که نسیم سحر از طرف چمن تیز آمد

توتیا رنگ غباری ز رهش پیدا شد

که صبا مشک فشان، غالیه آمیز آمد

نونو اسباب طرب ساخته کن، کاندر باغ

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴

 

چمن سرسبز شد ساقی، گل و نرگس به باغ آمد

بده جامی، که دیگر باغ را چشم و چراغ آمد

چو بلبل با فغان، چون لاله در خون دلم، آری

از این گلشن نصیب عشقبازان درد و داغ آمد

تو کاندر پای دل خاری نداری، گشت بستان رو

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵

 

چو شمشاد قدت در گلشن آمد

خلل در کار سرو و سوسن آمد

بیادت چشم از آن بر گل نهادم

که بوی یوسف از پیراهن آمد

ز تیرش سهم دادندی مرا خلق

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶

 

چو ساقی آن قدح لاله گون بگرداند

دلم خیال لبش در درون بگرداند

صبا ز لعل تو تا غنچه را دهد بویی

هزار بار دلش را بخون بگرداند

به پیر عقل بگوئید، تا برای خدا

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷

 

گر من از خاک درت رفتم، دل شیدا بماند

تن روان شد بر طریق عزم و جان آنجا بماند

من خود آواره شدم، لیکن دل درمانده را

پرسشی میکن، که در کویت تن تنها بماند

عاشقان را در غمت دل رفت و درد دل نرفت

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸

 

ما برفتیم و دل آواره در کویت بماند

جان نماند از عشق و در دل حسرت رویت بماند

جان در این طوفان غم بر باد شد، لیکن خوشم

کز تن خاکی غباری بر سر کویت بماند

شمع وار از جمع رندان رفتی و سوزت نرفت

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹

 

یار با ما چنانکه بود، نماند

مه من مهربان که بود، نماند

دل بر آن آشنا که بود، برفت

سر بر آن آستان که بود، نماند

لطف هر دم که مینمود، گذشت

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰

 

تا بر گل تو جعد گره‌گیر بسته‌اند

در گردنم ز زلف تو زنجیر بسته‌اند

از تنگنای عشق تو جستن ره خلاص

مشکل توان، که رخنه تدبیر بسته‌اند

قومی که می‌دهند نشان از تو، غافلند

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱

 

ای بی‌خبر از گریهٔ خونین‌جگری چند

باز آی، که در پای تو ریزم گهری چند

سوز دل عشاق چه دانند که چونست

بگریخته از داغِ بلا بی‌جگری چند

چون لاله به داغ دل و خوناب جگر باش

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲

 

جان به یاد تو یاد کس نکند

دل ز غم خوردن تو بس نکند

به فراق تو خو کنم ناچار

بختم ار با تو همنفس نکند

اگر این بار جان برم ز غمت

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳

 

بیدلان کوی تو مقام کنند

با غمت ترک ننگ و نام کنند

نازنینان شهر، هر روزی

فتنه از نرگس تو وام کنند

من که خوارم بکوی تو چه عجب

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴

 

عید شد، خوبان به عزم مجلس و می می‌روند

دردمندان راه می‌پرسند و از پی می‌روند

گر به گشتی می‌رود، تنها خوشست آن آفتاب

قاصد جان منند آنها که با وی می‌روند

چون گل و سنبل پری‌رویان ز آب و تاب می

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵

 

فصل نوروز است و خلقی سوی صحرا می‌روند

بی‌نصیب آنانکه در می قول مطرب نشنوند

رخ نمودی، مردمان را چشم بر ابروی تست

عید شد، باریک‌بینان دیده بر ماه نوند

من که در شب‌های محنت سوختم، زانم چه سود

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶

 

به زنجیر زلفت دل ماست در بند

ز سر رشته عقل بگسسته پیوند

رقیبا، مران از در دوست ما را

که بینند سگ را بروی خداوند

به توبه مکن دعوت ای شیخ ما را

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷

 

پیکان غمزه را چو بتان آب می‌دهند

اول نشان به سینه احباب می‌دهند

خاک رهش به مردم آسوده کی رسد

کاین توتیا به دیده بی‌خواب می‌دهند

سیلی میان هر مژه ما را ز روی تست

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸

 

وقت گل، خوبان چو بزم عیش در صحرا نهند

عاشقان را تازه داغی بر دل شیدا نهند

نازنین را عشق ورزیدن نزیبد، جان من

شیرمردانِ بلاکش پا در این غوغا نهند

دیدهٔ نااهل باشد بر چنان رویی دریغ

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹

 

خوبرویان چو خدنگ نظری بگشایند

بسر هر مژه خون از جگری بگشایند

پرده دار حرم از دردکشان فارغ و ما

چشم بنهاده که از غیب دری بگشایند

نا امیدی بر ارباب طریقت کفر است

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰

 

سرو تو مگر ز پا نشیند

کاین دل نفسی بجا نشیند

من بودم و دل، تو بردی آن نیز

خود گو که غمت کجا نشیند؟

هر کس که شبی نشست با تو

[...]

امیر شاهی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۱۰
sunny dark_mode