گنجور

 
امیر شاهی

تا بر گل تو جعد گره‌گیر بسته‌اند

در گردنم ز زلف تو زنجیر بسته‌اند

از تنگنای عشق تو جستن ره خلاص

مشکل توان، که رخنه تدبیر بسته‌اند

قومی که می‌دهند نشان از تو، غافلند

کاهل وقوف را دم تقریر بسته‌اند

مِن‌بعد، ما و ناله و فریاد چون جرس

زین همرهان که بار به شبگیر بسته‌اند

شاهی به دام زلف تو زان رو اسیر ماند

کش دست و پا به رشته تقدیر بسته‌اند