گنجور

 
امیر شاهی

چو شمشاد قدت در گلشن آمد

خلل در کار سرو و سوسن آمد

بیادت چشم از آن بر گل نهادم

که بوی یوسف از پیراهن آمد

ز تیرش سهم دادندی مرا خلق

سخن نشنیدم، آخر بر من آمد

پشیمان بود یار از خون عشاق

ولی بهر منش در گردن آمد

سزای دوستی دانست شاهی

که از کویت به کام دشمن آمد