گنجور

 
امیر شاهی

خوبرویان چو خدنگ نظری بگشایند

بسر هر مژه خون از جگری بگشایند

پرده دار حرم از دردکشان فارغ و ما

چشم بنهاده که از غیب دری بگشایند

نا امیدی بر ارباب طریقت کفر است

گر دری بسته شد ای دل، دگری بگشایند

گر نه از نسخه حسنت ورقی میطلبند

دفتر گل ز چه رو هر سحری بگشایند؟

شاهی اندیشه آن زلف مکن بیش، که آن

نیست رازی که به هر بی‌خبری بگشایند

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
شاهدی

از کمان خانه چو خوبان سحری بگشایند

خون بس دل که به هر رهگذری بگشایند

خط و خال تو چو از عشق دری بگشایند

ای بسا فتنه که بر هر گذر ی بگشایند

ره خوبان همگی بر گل و بر لاله شود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه