گنجور

 
امیر شاهی

ما برفتیم و دل آواره در کویت بماند

جان نماند از عشق و در دل حسرت رویت بماند

جان در این طوفان غم بر باد شد، لیکن خوشم

کز تن خاکی غباری بر سر کویت بماند

شمع وار از جمع رندان رفتی و سوزت نرفت

همچو گل دامن کشان بگذشتی و بویت بماند

ما خود از خاک درت رفتیم، لیکن گاهگاه

پرسشی می‌کن دل ما را، که پهلویت بماند

از تن شاهی خیالی هم نماند از غم، ولی

همچنان در دل خیال قد دلجویت بماند