گنجور

 
امیر شاهی

وقت گل، خوبان چو بزم عیش در صحرا نهند

عاشقان را تازه داغی بر دل شیدا نهند

نازنین را عشق ورزیدن نزیبد، جان من

شیرمردانِ بلاکش پا در این غوغا نهند

دیدهٔ نااهل باشد بر چنان رویی دریغ

آه اگر آئینه پیش چشم نابینا نهند

با چنان لب‌های میگون، پای در میخانه نِه

تا ز بیهوشی حریفان سر بجای پا نهند

از ملامت سوخت شاهی، کاین ستمگردوستان

هر که را زخمی رسد، داغیش بر بالا نهند

 
 
 
شاهدی

زلف مشکین را چو خوبان بر رخ زیبا نهند

نعل بر آتش ز بهر بردن دلها نهند

هر خدنگی کافکنند از تیر مژگان بر جگر

مرهمی دیگر ز درد و داغ بر بالا نهند

وصف حسن دوست پیش جاهلان کج نظر

[...]

میلی

بار غم سنگین‌دلان بر جان غم‌فرسا نهند

هر که را از پا دراندازند، بر سر پا نهند

در مقام چاره‌سازی چون شوند این سرکشان

بر سر زخم تمنا، داغ استغنا نهند

منزلم از بس که چون ماتم‌سرا پر شیون است

[...]

صائب تبریزی

داغ ناسور مرا گر بر دل صحرا نهند

از خجالت لاله ها بر کوه پا بالا نهند

از لب پیمانه ها خیزد نوای العطش

پنبه مغز مرا گر بر سر مینا نهند

این عزیزانی که من در مصر دولت دیده ام

[...]

سلیم تهرانی

برگ عیشی قسمت ما نیست در بستان هند

هم‌زبان ما نشد جز طوطی از سبزان هند

بلبل گلزار ایرانم، بدآموز گلم

برنمی‌تابد دماغم سنبل و ریحان هند

چون قفس تنگ است بر ما عندلیبان این چمن

[...]

جویای تبریزی

نسبتی باشد بتان هند را با پان هند

حاصلی نبود بجز خون خوردن از سبزان هند

می کنند از بس زموی سر خودآرایی بجاست

گر به درد آید سر معشوقی مردان هند

در سواد هند دست از لذت دنیا بشوی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه