گنجور

 
امیر شاهی

دل بی‌رخ تو جانب گلشن نمی‌کشد

خاطر به سوی لاله و سوسن نمی‌کشد

بخرام سوی باغ، که گل با وجود تو

خوبی نمی‌فروشد و دامن نمی‌کشد

ای بخت خواب رفته، کجایی، که در فراق

آن می‌کشم ز دوست که دشمن نمی‌کشد

آن را که در فراق کسی تیره گشت روز

در بزم عیش باده روشن نمی‌کشد

گر دست راحت است و گر خنجر ستم

شاهی ز اختیار تو گردن نمی‌کشد