گنجور

 
امیر شاهی

گر من از خاک درت رفتم، دل شیدا بماند

تن روان شد بر طریق عزم و جان آنجا بماند

من خود آواره شدم، لیکن دل درمانده را

پرسشی میکن، که در کویت تن تنها بماند

عاشقان را در غمت دل رفت و درد دل نرفت

خستگان را در فراقت سرشد و سودا بماند

ساربان بر قصد دوری میزند طبل رحیل

گو بران محمل، که ما را خاری اندر پا بماند

ای صبا، از روی یاری با رفیق ما بگوی

رو که شاهی را نظر بر صورت زیبا بماند