گنجور

 
امیر شاهی

سرو تو مگر ز پا نشیند

کاین دل نفسی بجا نشیند

من بودم و دل، تو بردی آن نیز

خود گو که غمت کجا نشیند؟

هر کس که شبی نشست با تو

بسیار به روز ما نشیند

گردی که ز کوی دوست خیزد

بر دیده چو توتیا نشیند

شاهی سگ یار با تو ننشست

کس با چو تویی چرا نشیند؟