گنجور

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

 

ذات حق از لا و الا برتر است

هر ز اسفل هم ز اعلی برتر است

درک خورشید رخ آن مه لقا

کی توان کز چشم بینا برتر است

وه که اشک چشم خون افشا نما

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

 

آن نازنین پسر که دل از ما ربود و رفت

خود را چو مه ز دور بهر جانمود و رفت

یک خنده کرد از لب لعل عقیق رنگ

خون دلم ز دیده گریان گشود و رفت

در فکر آن دهان که دل ما چو موی شد

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

 

از گل روی تو باغ دل ما خندان است

بهر اندوه تو چشم و دل ما گریان است

عندلیب چمن از آه دل خسته ما

بر سر سرو سهی وقت سحر نالان است

خال ابروی تو محراب نشین است ایماه

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

 

موج دریا نیست دریا عین ما است

همچو خورشیدیکه عین ذره ها است

دیده دل درگشا و درنگر

در دل هر قطره صد بحر از هوا است

کل یوم هو فی شانش کلام

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

 

بر رخ میان قطره دریا وجود ما است

فرقی مکن که قطره ز دریا کجا جدا است

هستی یکی است هر چه جز او نیستی بود

زانرو که اعتبار تعین همه بپا است

آن مه لقا چو مردم چشم است دیده را

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶

 

جمالش را جلال آئینه دار است

جلالش را جمال آئینه دار است

خود است آئینه خود در حقیقت

بهر صورت از این رو آشکار است

یکی گردد دو صدر ره می شماری

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

 

تا ز رخ آن مه لقا زلفین مشکین برگرفت

نور خورشید رخش هر دو جهان یکسر گرفت

آتش تر را در آب خشک ساقی چون بریخت

شعله زد آتش در آب و جمله خشک و تر گرفت

جز کباب آتشین نقلی نخوردم در شراب

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸

 

ما بدانیم که خوبی چو تو در عالم نیست

در پری و ملک و نسل بنی آدم نیست

هر که نشناخت ترا گوهری هر دو جهان

همه دانند که در علم نظر اعلم نیست

در حریم حرم وصل نمی گنجد غیر

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

 

کون جامع جسم و جان آدم است

اوست جان وجان جسمش عالم است

جان او مرآت حسن لایزال

قلب او میدان که عرش اعظم است

علم الاسما چو حق کردش عیان

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

 

جانرا ز عکس خال تو بر دل چو داغها است

در دیده هم ز روی تو بینم چراغها است

چشمت بغمزه گشت مرا بارها ولی

دل زنده شد که خنده لعل تو جان فزا است

از عرش تا بفرش فروغ رخت گرفت

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

 

زلف شبرنگ تو سر حلقه درویشان است

مردم چشم خوشت پیر سیه پوشان است

درخرابات مغان رفتم و دیدم خندان

لعل سیراب لبش ساقی میخواران است

قبله هر دو جهان روی چو خورشید شماست

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

 

هر که دیوانه رخسار پریرویان نیست

آدمی زاده مگوئید که او حیوان نیست

هر که چون شمع نسوزد نشود روشن دل

محرم وصل حریم حرم جانان نیست

کو بکو قرب در آن کوی که بارش ندهند

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳

 

آن مه ترک چون گل خنده زنان دی بدمست

قدح باده چو لعل لب خونخوار بدست

از دل سوخته پیشش چو کباب آوردیم

کام او سوخت لبش گفت کبابی گرم است

گفتم ای جان جهان سوختم از هجر تو من

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴

 

دست عشق آمد گریبانم گرفت

دست دیگر رشته جانم گرفت

کش کشانم برد تا درگاه خویش

در دلم بنشست و ایمانم گرفت

آفتاب روی لاشرقی او

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵

 

دیده تا رخساره دلدار را دیدن گرفت

جان ز فیض روی آن مه روی پروردن گرفت

آفتاب لایزالی برد پی در شرق و غرب

دل که در آغوش جان این ماه پروردن گرفت

بسکه در خودعاشق است آن آفتاب مه لقا

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶

 

دیده خونبار را دیدار خوبان آرزوست

ذره سرگشته را خورشید تابان آرزوست

تا نسیم آن گل رو یافتم از باد صبح

بلبل روح مرا صحن گلستان آرزوست

باغ حسن گلرخان خرم ز جوی چشم ما است

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷

 

دوش در میخانه ما رفتیم مست و می پرست

گرد استقبال ساقی ساغری پر می بدست

در سجود افتاد جانم پیش روی خویشتن

خنده زد ساقی که ای دیوانه روز الست

ساغری پر کرد و گفت ای مست هشیاری هنوز

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸

 

دل من در بر دلدار چو گفت الله دوست

یار دانست که این عاشق دیرینه اوست

در برویم بگشاد و برخویشم بنشاند

با گدا پادشه هر دو جهان روی بر اوست

ساغر می ز لب لعل مرا گفت بگیر

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹

 

جانم از صبح ازل چون دیده بر دیدار داشت

تا ابد هم دل تمنای رخ دلدار داشت

یار باری دان دل و جان ابد را تا ازل

پادشاه لامکان چون از مکانها عار داشت

تا که هست از کفر و ایمان چشم کافر کیش او

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰

 

مائیم بر صفات و صفات تو عین ما است

دیدم بعینه ای که توئی عین کاینات

در عین کاینات عیانی چو آفتاب

ذرات او به پیش تو نه صبر و نه ثبات

شد ممتنع ز غیر وجود تو هر چه هست

[...]

کوهی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۱۲
sunny dark_mode