گنجور

 
کوهی

آن مه ترک چون گل خنده زنان دی بدمست

قدح باده چو لعل لب خونخوار بدست

از دل سوخته پیشش چو کباب آوردیم

کام او سوخت لبش گفت کبابی گرم است

گفتم ای جان جهان سوختم از هجر تو من

گفت بی ما منشین با توام از روز الست

تاحدیث از لب آن ساقی جان بشنیدم

روح من مست شد و شیشه دلدار شکست

دید ساقی که شکستم قدح از شوق لبش

گفت دیوانه شدی عاشق و معشوق پرست

قصد کردم که بگیرم شکن طره او

هم بزنجیر سر زلف مرا در هم بست

دید کوهی که بزنجیر وفا در بند است

در خم جعد سیه رفت بخلوت بنشست

 
 
 
سنایی

شور در شهر فکند آن بت زُنّارپرست

چون خرامان ز خرابات برون آمد مست

پردهٔ راز دریده، قدحِ می در کف

شربت کفر چشیده، عَلَم کفر به دست

شده بیرون ز در نیستی از هستی خویش

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

آنکه در صدر قضا تا به حکومت بنشست

چنگ بازی بمثل سینه کبکی بنخست

وانکه تا او در انصاف گشودست ز بیم

پشت ظالم بشکست و نفس فتنه ببست

دیده اکنون نتواند که کند هیچ زنا

[...]

خاقانی

چار چیز است خوش آمد دل خاقانی را

گر کریمی و معاشر مده این چار ز دست

مال پاشیدن و پوشیدن اسرار کسان

باده نوشیدن و بوسیدن معشوقهٔ مست

سید حسن غزنوی

صنما بسته آنم که در این منزل تست

خبری یابم زان زلف شکسته به درست

درد و غمهای تو و عهد وفایت بر ماست

هم به جان تو که هوش و دل و جانم بر تست

دل من نیست شد و سوز تو از سینه نرفت

[...]

ظهیر فاریابی

یار میخواره من دی قدحی باده به دست

با حریفان ز خرابات برون آمد مست

بر در صومعه بنشست و سلامی در داد

سرِ خُم را بگشاد و در غم را بربست

دل هر دیو دل از ما که بدید آن مه نو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه