گنجور

 
کوهی

جانرا ز عکس خال تو بر دل چو داغها است

در دیده هم ز روی تو بینم چراغها است

چشمت بغمزه گشت مرا بارها ولی

دل زنده شد که خنده لعل تو جان فزا است

از عرش تا بفرش فروغ رخت گرفت

روشن شد اینکه پرتو خورشید از کجاست

در اصبعین او است دل منقلب بدان

شکرخدا که منزل دلدار جان ما است

بگذشته ایم از بد و از نیک فارغیم

چون هر چه غیر هستی او هست او فنا است

در شام زلف او همه سرگشته مانده ایم

ما را بوصل شمع رخت یار رهنما است

کوهی دو بوسه جستی و دلداردم نزد

میبوس پای یار که خاموشی از رضا است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode