گنجور

 
کوهی

دیده خونبار را دیدار خوبان آرزوست

ذره سرگشته را خورشید تابان آرزوست

تا نسیم آن گل رو یافتم از باد صبح

بلبل روح مرا صحن گلستان آرزوست

باغ حسن گلرخان خرم ز جوی چشم ما است

لعل سیراب بتان را چشم گریان آرزوست

از لب جان بخش ساقی جرعه ای میبایدم

تشنه لب مردیم جانرا آب حیوان آرزوست

تا به بیند ذات و اسماء صفات خویش را

حضرت بیمثل را مرآت انسان آرزوست

تا به بینم صورت جانرا بچشم دل عیان

زان سهی بالا مرا قدی خرامان آرزوست

در هوای دیدن لعل لب یاقوت رنگ

کوهی دیوانه دل را کندن کان آرزوست