گنجور

 
کوهی

تا ز رخ آن مه لقا زلفین مشکین برگرفت

نور خورشید رخش هر دو جهان یکسر گرفت

آتش تر را در آب خشک ساقی چون بریخت

شعله زد آتش در آب و جمله خشک و تر گرفت

جز کباب آتشین نقلی نخوردم در شراب

روح من قوت از لب جانبخش آندلبر گرفت

دید در آئینه روی خویش و آمد در سخن

طوطی روحم که از لعل لبش شکرگرفت

تا ابد مست می وصلش بماند بی خمار

در ازل جامی که جام از ساقی کوثر گرفت

روز گم شد در دل شب تا سحر گه بی حجاب

هندوی زلفش بشب خورشید را در برگرفت

مست بیرون آمد از صحن چمن بگشاد لب

زلف و روی کفر و دین و مؤمن و کافر گرفت

ذره ذره آفتاب آمد ز حیرت مه نقاب

هر شبی کو برقع از خورشید درخشان برگرفت

خواستم پنهان کنم مهر رخش را در جگر

آفتابی بود لاشرقی که بام و در گرفت

گفته کوهی چو بلبل خواند بر سرو سهی

نرگس از مستی آن در بزم گل ساغر گرفت