گنجور

 
کوهی

آن نازنین پسر که دل از ما ربود و رفت

خود را چو مه ز دور بهر جانمود و رفت

یک خنده کرد از لب لعل عقیق رنگ

خون دلم ز دیده گریان گشود و رفت

در فکر آن دهان که دل ما چو موی شد

ادراک و هوی و علم و خرد هر چه بود رفت

بیت الله است دل که در او غیر دوست نیست

جانم بیاد قامت او در سجود رفت

چندان بیاد شمع رخش سوختم که باز

تا آسمان ز سوز دلم آه و دود رفت

جانم چو دید بر رخ او خال عنبرین

در آتش فراق دلم همچو عود رفت

کوهی ز غیب رست و ز پندار وهم نیز

شکر خدا که جان و دلش در شهود رفت

 
 
 
حسین خوارزمی

رفتی و یاد تو ز دل ریش من نرفت

نقش خیال روی تو از پیش من نرفت

ملک وجود من ز غمت گر چه شد خراب

سلطان عشقت از دل درویش من برفت

در دور عشق روی تو ایماهرو نماند

[...]

صغیر اصفهانی

خرم کسی که کام ز بخت جوان گرفت

یعنی به صدق دامن پیر مغان گرفت

بردم چو نام عشق سرا پا بسوختم

چون شمع کاتشش بوجود از زبان گرفت

خوبان دهند بوسه و گیرند جان بها

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه