گنجور

 
کوهی

آن نازنین پسر که دل از ما ربود و رفت

خود را چو مه ز دور بهر جانمود و رفت

یک خنده کرد از لب لعل عقیق رنگ

خون دلم ز دیده گریان گشود و رفت

در فکر آن دهان که دل ما چو موی شد

ادراک و هوی و علم و خرد هر چه بود رفت

بیت الله است دل که در او غیر دوست نیست

جانم بیاد قامت او در سجود رفت

چندان بیاد شمع رخش سوختم که باز

تا آسمان ز سوز دلم آه و دود رفت

جانم چو دید بر رخ او خال عنبرین

در آتش فراق دلم همچو عود رفت

کوهی ز غیب رست و ز پندار وهم نیز

شکر خدا که جان و دلش در شهود رفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode