گنجور

 
کوهی

دل من در بر دلدار چو گفت الله دوست

یار دانست که این عاشق دیرینه اوست

در برویم بگشاد و برخویشم بنشاند

با گدا پادشه هر دو جهان روی بر اوست

ساغر می ز لب لعل مرا گفت بگیر

نه از آن باده که در خم و صراحی و سبوست

عکس رخساره او در قدحی می‌دیدم

روشنم شد که می لعل و بت شاهد اوست

ما که قشریم در این باغ تویی لب لباب

پوست از مغز برون آمده و مغز از پوست

ذات اسماء و صفات تو به تحقیق یکی است

چه درخت است که پر سیب و انارست و کدوست

کوهیا شعر تو اسرا ازل کرد بیان

تا نگویند حریفان که چرا بیهده‌گوست