گنجور

 
کوهی

دست عشق آمد گریبانم گرفت

دست دیگر رشته جانم گرفت

کش کشانم برد تا درگاه خویش

در دلم بنشست و ایمانم گرفت

آفتاب روی لاشرقی او

شرق و غرب و طاق و ایوانم گرفت

اول و آخر ندیدم غیر او

ظاهر و باطن چو یکسانم گرفت

نیم شب از آفت ریب المنون

در خم زلف پریشانم گرفت

از طفیل من دو عالم آفرید

نوع دیگر خواند وانسانم گرفت

دانه خال رخ خود را نمود

وز بهشت عدن آسانم گرفت

گشتم از ایمن چو تو در کار چرخ

در پناه خود چو سلطانم گرفت

باز کوهی چشم مست آن غزال

همچو آهو در بیابانم گرفت