گنجور

 
کوهی

دوش در میخانه ما رفتیم مست و می پرست

گرد استقبال ساقی ساغری پر می بدست

در سجود افتاد جانم پیش روی خویشتن

خنده زد ساقی که ای دیوانه روز الست

ساغری پر کرد و گفت ای مست هشیاری هنوز

در کشیدن از کفش روحم ز ننگو نام رست

نحن اقرب خواند آن حضرت دل خود را بدید

جان مجرد شد ز تن در قرب او ادنی نشست

مجلس حق دیده صف حق تعالی پیش پس

روی ساقی بود چون خورشید در بالا و پست

گفت ساقی دم مزن در آینه در کش شراب

دم نزد ساقی از این رو پردلان مشمار مست

پرتو نور تجلی طوی موسی را بسوخت

آتش دل شعله زد نور تجلی را بسوخت

آه آتش بار عالم سوز ما در نیم شب

شعله زد از سینه و فردوس اعلی را بسوخت

در اشکم شد یتیم و آتشین در طفلیت

امهات سفلی و آباء علوی را بسوخت

نقش میبستم که در معنی به بینم صورتش

پرتو شمع رخش دعوی و معنی را بسوخت

زلف زنار تو را زاهد چو دید از صومعه

عاشق زنار کشت و زهد و تقوی را بسوخت

مفتی صد ساله را شوق رخت در مدرسه

آتشی زد آنچنان کو درس و فتوی را بسوخت

بت پرستی کرد کوهی سالها در سومنات

مهر رویت سومنات و لات و عزی را بسوخت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode