گنجور

 
کوهی

جانم از صبح ازل چون دیده بر دیدار داشت

تا ابد هم دل تمنای رخ دلدار داشت

یار باری دان دل و جان ابد را تا ازل

پادشاه لامکان چون از مکانها عار داشت

تا که هست از کفر و ایمان چشم کافر کیش او

بر میان پیر مغان از زلف او زنار داشت

تا که معنی هو فی شان بدانستم که چیست

لحظه لحظه جعد او با زلف او در کار داشت

از سقیهم ربهم در داد ساقی دمبدم

نقل می را در دهان عارفان اسرار داشت

چونکه کرد اسرار خود او را انا الحق گفت خویش

پس چرا منصور از این گفتگو بردار داشت

ساعد و دستش ببد مستی جهانی را بکشت

ساغر پرخون خود را بر لب خونخوار داشت

با وجود آنکه عالم مست جام حیرت است

جمله ی جانها لب ساقی بمی هشیار داشت

ذره چون آفتاب آن ماه روی خود نمود

دیدمش روی چو خورشیدش بصد انوار داشت

بر ندارد دیده از دیدار دلبر صبح و شام

هر که چونکوهی ز حضرت دولت بیدار داشت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode