گنجور

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

 

عمر بگذشت و دلم جز عاشقی کاری نیافت

چشم یاری داشت از یاران ولی یاری نیافت

ای دل از کویش ببر سرمایه درد و نیاز

کین متاع کاسد اینجا هیچ بازاری نیافت

تا صبا زلفش برای صید دلها باز کرد

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

 

ساقی، به غم تو عقل و جان رفت

می ده، که تکلف از میان رفت

شد تاب و توانم اندر این راه

من هم بروم، اگر توان رفت

تا شد رخ و زلفت از نظر دور

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

 

کسی که عاشق روی تو شد بباغ نرفت

هوای کوی تواش هرگز از دماغ نرفت

دلی که با تو به غوغای عاشقی خو کرد

ز کوی تفرقه در گوشه فراغ نرفت

چو لاله دلق می آلود را زنم آتش

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

 

ای دل ایام هجر شد بنیاد

رو، که مرگ نُوَت مبارک باد

دل سوزان من ز آه من است

چون چراغی نهاده در ره باد

آنچنانم به یاد تو مشغول

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

 

تا ز شب بر مهت نقاب افتاد

سایه بالای آفتاب افتاد

در رخم تا بناز خنده زدی

نمکی بر دل کباب افتاد

مردم دیده را ز مژگانت

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶

 

دل بهر تو در ملامت افتاد

وز عشق بدین علامت افتاد

گشتم به هوس ندیم عشقت

خود عاقبتم ندامت افتاد

ای دل، چو به قامتش فتادی

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

 

تا دل ز کف اختیار ننهاد

پا بر سر کوی یار ننهاد

دور از تو چه داغ بود کایام

بر جان و دل فکار ننهاد

مرغی که وفای دهر دانست

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸

 

باز آی، که دل بی تو سر خویش ندارد

بیمار تو از جان رمقی بیش ندارد

از داغ تو ذوقی نبرد عاشق بیدرد

مرهم چکند آنکه دل ریش ندارد؟

گر لطف تو ما را ننوازد چه توان کرد؟

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

 

باز این سر بی سامان، سودای کسی دارد

باز این دل هرجایی، جایی هوسی دارد

از کنج غمش دیگر، در باغ مخوان دل را

کان مرغ که من دیدم، خو با قفسی دارد

هر کس بهوای دل، دارد به جهان چیزی

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰ - استقبال از قاسم انوار

 

هر کسی موسم گل گوشه باغی دارد

ساکن کوی تو از روضه فراغی دارد

من در این کوی خوشم، گرچه به جنت رضوان

مجلس خرم و آراسته باغی دارد

لاله بین چاک زده پیرهن خون آلود

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

 

خدنگ او که بجان مژده هلاک برد

نوید عیش بدلهای دردناک برد

به خاکپای تو مردن، رقیب را هوس است

روا مدار که این آرزو بخاک برد

دلم بکوی تو دامن کشان رود، ترسم

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

 

خاک من باد از سر کوی تو گر بیرون برد

نیست روی آنکه این سودا ز سر بیرون برد

خلوتی خوش دارم امشب با خیال زلف او

گر نه باد صبح از این خلوت خبر بیرون برد

با خیالش گر شبی در کنج تنهایی روم

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳

 

مرا عشقت از ره برون می‌برد

به کوی ملامت درون می‌برد

گر اینست زنجیر زلف، ای حکیم

ترا هم به قید جنون می‌برد

به تاراج دل چشم او بس نبود

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴

 

دل زلف ترا گرفت، بد کرد

شبگیر بد از برای خود کرد

ایام بخون من کمین داشت

خاصه که غم تواش مدد کرد

ما را به جنون چه جای طعنه

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵

 

گرم عشقت عنان دل نگیرد

دلم کوی بلا منزل نگیرد

مرنج از بی‌خودی‌های دلم، زانک

ز دیوانه کسی بر دل نگیرد

اگر چشمت جفایی کرد، سهل است

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶

 

هر دم ز عشق، بر دل من صد بلا رسد

آری، بدور حسن تو اینها مرا رسد

جانم بلب رسید در این محنت و هنوز

تا کار دل ز دیدن رویت کجا رسد

انعام عام تو همه را میرسد، چه شد

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷

 

ای خوش آن شب که به بالین من آن ماه رسد

شمع در دست به کاشانه‌ام آن شاه رسد

وعده وصل به ماهی شد و ماهی عمری‌ست

بخت آن کو که مرا عمر به یک ماه رسد

دل در آن چاه ذقن ماند، بگو با سر زلف

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸

 

چو سرو قد تو در جویبار دیده رسد

مرا خدنگ بلا بر دل رمیده رسد

ز دیدن تو بلایی که می‌کشد دل من

امیدوار چنانم که پیش دیده رسد

به گرد آن خط مشکین کجا رسد نافه

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹

 

کسی کش مهر خوبان کار باشد

دلش با درد و محنت یار باشد

حدیث عاشقی، وانگه غم کار

خرد داند که دور از کار باشد

تن زارم مکش زان طره، ای باد

[...]

امیر شاهی
 

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰

 

مبارک، منزلی کان خانه را ماهی چنین باشد

همایون، کشوری کان عرصه را شاهی چنین باشد

یک امروزی عتاب آلوده دیدم روی او، مردم

کسی را جان کجا ماند، اگر ماهی چنین باشد؟

ز رنج و راحت گیتی، مرنجان دل، مشو خرم

[...]

امیر شاهی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۱۰
sunny dark_mode