گنجور

 
امیر شاهی

عمر بگذشت و دلم جز عاشقی کاری نیافت

چشم یاری داشت از یاران ولی یاری نیافت

ای دل از کویش ببر سرمایه درد و نیاز

کین متاع کاسد اینجا هیچ بازاری نیافت

تا صبا زلفش برای صید دلها باز کرد

آن کمند فتنه را چون من گرفتاری نیافت

سالها دل چون صبا طوف ریاض دهر کرد

در فضای او گلی گر یافت، بی خاری نیافت

شاهی از یاران خود با کنج تنهایی بساخت

زانکه با هر کس غم دل گفت غمخواری نیافت

 
 
 
شاهدی

دل بسی گردید چون زلف تو دلداری نیافت

کو بغیر صید دلها در جهان کاری نیافت

هرکجا عشقت غمی دید اندر این جمعی که کرد

گوییا غیر از دل ما یار غمخواری نیافت

زاهدا زرق ریا در کوچه رندان مپوش

[...]

میلی

آنکه کاری غیر آزار دل زاری نیافت

عالمی را کرد در آزار و آزاری نیافت

بزم استغنایش از من بس که امشب گرم بود

مدعی هم پیش او تقریب گفتاری نیافت

آن فرامُش وعد کرد امروز یاد ما، مگر

[...]

طغرای مشهدی

گشت عمر بخت ما، در رنگ مخمل، صرف خواب

حیف کاین نگشوده مژگان، ذوق بیداری نیافت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه