گنجور

 
امیر شاهی

مرا عشقت از ره برون می‌برد

به کوی ملامت درون می‌برد

گر اینست زنجیر زلف، ای حکیم

ترا هم به قید جنون می‌برد

به تاراج دل چشم او بس نبود

لبش نیز خطی به خون می‌برد

گل از روی او هست در انفعال

ولیکن به خنده برون می‌برد

اگر شاهی از لعل او برد جان

از آن چشم خونریز چون می‌برد؟

 
 
 
شاهدی

رخش آتشم در درون می‌برد

دو زلفش ز عقلم برون می‌برد

ندانم چه شد عقل و اندیشه را

که عشقم به سوی جنون می‌برد

دلم را که پر بود از عقل و هوش

[...]

میلی

خدنگ تو چون ره به خون می‌برد

مرا بر سرره جنون می‌برد

به روز شکار تو تیر خدنگ

بشارت به صید زبون می‌برد

جنون بین که از بزم او همنشین

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه