گنجور

 
امیر شاهی

خاک من باد از سر کوی تو گر بیرون برد

نیست روی آنکه این سودا ز سر بیرون برد

خلوتی خوش دارم امشب با خیال زلف او

گر نه باد صبح از این خلوت خبر بیرون برد

با خیالش گر شبی در کنج تنهایی روم

آب چشمم باز بردارد، ز در بیرون برد

هر زمان از آب چشمم شعله بیش است، ای طبیب

شربتی فرما، که این سوز از جگر بیرون برد

مجلس خاص است، اگر شاهی گرانی می‌کند

اهل صحبت نیست، گو تا درد سر بیرون برد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
شاهدی

تیرت ار پیکان خونین از جگر بیرون برد

جان شیرین تیره رخت از هر گذر بیرون برد

با خیالت جان من در تن بسی دل خوش بود

لیک ترسم سیل اشکش از نظر بیرون برد

می پزم سودای زهد و توبه و آمد بهار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه