گنجور

 
امیر شاهی

هر دم ز عشق، بر دل من صد بلا رسد

آری، بدور حسن تو اینها مرا رسد

جانم بلب رسید در این محنت و هنوز

تا کار دل ز دیدن رویت کجا رسد

انعام عام تو همه را میرسد، چه شد

گر ناوکی به سینه این مبتلا رسد؟

در جلوه گاه دوست رسیدن، نه حد ماست

آنجا مگر شمال رود یا صبا رسد

شاهی بر آستان ارادت نشسته است

با درد خو گرفته، که روزی دوا رسد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode