گنجور

 
امیر شاهی

چو سرو قد تو در جویبار دیده رسد

مرا خدنگ بلا بر دل رمیده رسد

ز دیدن تو بلایی که می‌کشد دل من

امیدوار چنانم که پیش دیده رسد

به گرد آن خط مشکین کجا رسد نافه

مگر صبا، که بدان طره خمیده رسد

اگر چه بر رخ بستان دمید سبزه، ولیک

گمان مبر که بدان خط نو دمیده رسد

ز یاد آن لب، اگر یکنفس بکام رسم

خیال چشم تو تیغ بلا کشیده رسد

صبا ببوی تو آرام جان مردم شد

بلی، خوشست نسیمی که آرمیده رسد

اگر صبا ز سر کوی او رسد، شاهی

نسیم روضه به جان ستم رسیده رسد