گنجور

 
امیر شاهی

ساقی، به غم تو عقل و جان رفت

می ده، که تکلف از میان رفت

شد تاب و توانم اندر این راه

من هم بروم، اگر توان رفت

تا شد رخ و زلفت از نظر دور

کام دل و آرزوی جان رفت

من بودم و دل که قامتت برد

آن نیز بجای راستان رفت

شاهی که چو لاله غرق خون است

با داغ تو خواهد از جهان رفت