گنجور

 
امیر شاهی

باز آی، که دل بی تو سر خویش ندارد

بیمار تو از جان رمقی بیش ندارد

از داغ تو ذوقی نبرد عاشق بیدرد

مرهم چکند آنکه دل ریش ندارد؟

گر لطف تو ما را ننوازد چه توان کرد؟

سلطان چه عجب گر سر درویش ندارد؟

آن را که رسد ناوک دلدوز تو بر چشم

ناکس بود ار چشم دگر پیش ندارد

تا عشق تو در واقعه شد رهبر شاهی

فکر از خرد مصلحت اندیش ندارد