گنجور

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

گر کنم تحریر احوال دل ناشاد را

همچو نی در هم بسوزد خامه فولاد را

غیر غمخواری بدشمن ناید از آزادگان

شانه گردد ارّه ، گر بر سر نهی شمشاد را

تندخویان را نباشد جز کدورت حاصلی

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

شاد از غیرت ندیدم خاطر ناشاد را

جلوه تا در بر کشید آن قامت شمشاد را

خردسالی تیره روزم کرد کز تابندگی

پنجه خورشید سازد سیلی استاد را

زنده معشوق می باشند از بس عاشقان

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

پی تحصیل آسایش فگندی در بدر خود را

برای صندلی بسیار دادی درد سر خود را

ترا شد نفس توسن، زان عصا دادت بکف پیری

که با این چوب تعلیمی براه آری مگر خود را

نباشد در ره دور و دراز آرزو سودی

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

 

نوروز گشت و هر رگ ابری بهار را

دست نوازشیست بسر روزگار را

از بسکه داده باد صبا برگ گل بآب

هر موج گشته شاخ گلی جویبار را

تا جای واکنند کنون بهر گل زدن

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

عینک شود چو شیشه دل عقل پیر را

بیند به یک قماش پلاس و حریر را

کشتی نشین فقر در این بحر فتنه خیز

نیکو گرفته دامن موج حصیر را

جاهل کند بکوکب اقبال خویش ناز

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

صبح میسازد شب من چشم گوهرپاش را

بار خاطر نیست هرگز روز من خفاش را

ناقبولی آن قدر دارم که بر تصویر من

خط بطلان نیست هر موی قلم نقاش را

چشم دشمن، روشن از روز سیاه من شود

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

 

به نرمی می‌توان تسخیر کردن خصم سرکش را

به آب آهن برون می‌آورد از سنگ آتش را

تلاش همدمی با تیره‌روزان میمنت دارد

که طول عمر بخشد الفت خاکستر آتش را

ازین غیرت که با روی تو دارد نسبتی مشکل

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

زیور تن صحت اعضاست اهل هوش را

نیست دری پربهاتر از شنیدن گوش را

هست کم حرفی حدیثی معنیش فهمیدگی

از کتاب عقل سطری دان لب خاموش را

بردبارانند بر خلق جهان سرور از آن

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

خواهد گشود عقده دلهای ریش را

در شانه دیده زلف تو احوال خویش را

راضی به کم نگشته پی بیش میدود

نشناخته است خواجه زجدوار نیش را

بر قامت حیات لباس جوانیت

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

دل چسان پنهان کند در سینه آه خویش را

دانه چون بر خویشتن دزدد گیاه خویش را

بسکه شب کردم چو صیقل با قد خم اضطراب

ساختم آیینه سنگ تکیه گاه خویش را

در بزرگی باید افگندن ز سر تاج غرور

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

مدان یک دم روا ای خواجه در دادن توقف را

که تا استاده یی، مرگ از کفت گیرد تصرف را

در اقلیم قناعت، زین سبب تنگی نمی باشد

که بیرون کرده اند از شهر درویشان تکلف را

بقدر لب گزیدن، صرفه کن از زندگی وقتی

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

در دیده تاب نیست دگر طفل اشک را

یاد تو کرده شوخ مگر طفل اشک را

غافل نمیشود نفسی از مکیدنش

پستان مادر است جگر طفل اشک را

در کوچه نشاط مبادا که گم شود

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

گشته از سوز شرر زان سینه گلخن سنگ را

کاتش افگنده است در دل، ناله من سنگ را

میکند سامان اسباب جنونم نوبهار

بهر طفلان سیل می آرد بدامن سنگ را

سازش گردون بدو نان یک دو روزی بیش نیست

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

بزرگان می کنند از کیسه غیر این تجمل را

که آب از خویشتن هرگز نباشد چشمه پل را

چه لازم در جواب دشمنان تصدیع خود دادن؟

باسکات زبان خصم، فرمان ده تغافل را

بوقت خشم هم، جز نیکی از نیکان نمی آید

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

نیست غیر از خط بطلان دفتر ایام را

میکند هر دور گردون حلقه چندین نام را

گشته قیل و قال دنیا جانشین حرف مرگ

نشنود ز آن گوش هوشت این صلای عام را

در دل هر سنگ بنگر، نقش چندین کوهکن

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

گل چو او خواهد شود، بنگر خیال خام را؟

سرو حرف قد زند پیشش، ببین اندام را

می کند کیفیت آن چهره، یک سر جام را

پخته سازد آتش لعل تو، حرف خام را

جنگ آن بدخو، مرا از جان شیرین خوشتر است

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

از بسکه سست گشته تن مبتلا مرا

سازد هوای چشم زدن توتیا مرا

تا رو نهد به پای تو، قالب تهی کند

رشک است بر سعادت آن نقش پا مرا

تا دل بیاد آن گل رخسار بسته ام

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

ز پاس آشنایی، بهره نبود خلق عالم را

نمک خوردن، چو زخم از هم جدا سازد دو همدم را

به گرمیهای ظاهر، چشم دلسوزی مدار از کس

برای اهل ماتم، دل نسوزد شمع ماتم را

نباشد نقص دولت، یاری افتادگان کردن

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

اگر نه، از گل محنت سرشته اند مرا؟

چرا بجبهه خط، چین نوشته اند مرا؟

چنان ز حاصل خود غافلم، که پنداری

هنوز در گل هستی نکشته اند مرا؟

ز باز چیدن دامان فیض، دانستم

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

در نظر دایم گرآن زلف دو تا باید مرا

ریزش اشک زمین سایی رسا باید مرا

بسکه هر عضوم ز ضعف تن به راهی میرود

چون قفس از هر جهت چندین عصا باید مرا

هر سر مویی ازو دستیست دامنگیر چشم

[...]

واعظ قزوینی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵۸
sunny dark_mode