گنجور

 
واعظ قزوینی

پی تحصیل آسایش فگندی در بدر خود را

برای صندلی بسیار دادی درد سر خود را

ترا شد نفس توسن، زان عصا دادت بکف پیری

که با این چوب تعلیمی براه آری مگر خود را

نباشد در ره دور و دراز آرزو سودی

همینت بس، که باز آری سلامت زین سفر خود را

کمر بسته است بهر انتظارت افسر شاهی

برون آور ازین دریای پرشور ای گهر خود را

شد از موی سفیدت کاسه زان پر شیر، تا اکنون

ز زهر تلخی دوران، برون آری مگر خود را

در آن خلوت که آن یکتاست واعظ کس نمی گنجد

دهد گر دست کانجا پا نهی، واکن ز سر خود را