گنجور

 
واعظ قزوینی

اگر نه، از گل محنت سرشته اند مرا؟

چرا بجبهه خط، چین نوشته اند مرا؟

چنان ز حاصل خود غافلم، که پنداری

هنوز در گل هستی نکشته اند مرا؟

ز باز چیدن دامان فیض، دانستم

که از غبار تعلق سرشته اند مرا

مرا کشاکش غم، از تو نگسلد هرگز

به پیچ و تاب خیال تو، رشته اند مرا

به کام مردم عالم، چسان شوم شیرین؟

به تلخی سخن حق، سرشته اند مرا!

چگونه خون چکدم از کباب دل واعظ؟

بتان بآتش دوری برشته اند مرا؟

 
 
 
صائب تبریزی

ز درد و داغ محبت سرشته اند مرا

در آفتاب قیامت برشته اند مرا

دل از مشاهده من کباب می گردد

به آب چشم یتیمان سرشته اند مرا

فنای من به نسیم بهانه ای بندست

[...]

جویای تبریزی

به خون دیدهٔ حسرت سر رشته اند مرا

زسوز عشق نکویان برشته اند مرا

ندیده رنگ رخم روی سرخیی هرگز

خط جبین مگر از زر نوشته اند مرا

همیشه بسته لب از عیب مردمان باشم

[...]

بیدل دهلوی

چو تخم اشک به‌کلفت سرشته‌اند مرا

به ناامیدی جاوید گشته‌اند مرا

به فرصت نگه آخر است تحصیلم

برات رنگم و برگل نوشته‌اند مرا

طلسم حیرتم ویک نفس قرارم نیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه