گنجور

 
واعظ قزوینی

ز پاس آشنایی، بهره نبود خلق عالم را

نمک خوردن، چو زخم از هم جدا سازد دو همدم را

به گرمیهای ظاهر، چشم دلسوزی مدار از کس

برای اهل ماتم، دل نسوزد شمع ماتم را

نباشد نقص دولت، یاری افتادگان کردن

بدوش خود کشد خورشید تابان، بار شبنم را

بآن رغبت که خون هم خورند این ناکسان دایم

چه بودی گر دو روزی نیز خوردندی غم هم را؟

ز من گر دشمنان بردند مال عالمی، اما

به حق دوستی گویا به من دادند عالم را

خلاصی نیست از طول أمل در زندگی ممکن

مگر سنگ لحد کوبد سر این مار ارقم را

هنر در عهد ما از دین گذشتن شد، نه از دنیا

کنند این سرزنش پیوسته ابراهیم ادهم را

تمام عمر همراهند باهم، لیک تا کشتن

همه قابیل و هابیل است نام اولاد آدم را

ز بس نامهربانی رسم شد، باور نمیکردم

نمیدیدم اگر پهلوی هم بادام توأم را

چسان لب وا شود واعظ که در بازار عهد ما

روایی نیست از جنس سخن، جز نقش درهم را؟

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode